#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر
پارت دوم
حداقل نزاشت با رحمان حرف بزنم یکم اروم بشم رحمانم رفت و من همنطور گوشه حیاط نشستم و با عروسکم حرف میزدم مامان اومد گفت شیرین پاشو بیا صبحونه بخور امروز باید نون بپزیم گفتم خوب من میخواید چیکار همیشه خودتون میپزید دیگه گفت از امروز باید تو کارها کمکم کنی مثل خواهرت،گفتم چشم و پاشدم رفتم .
از اون روز فقط کار بود که میکردم خسته شده بود تو دلم به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا گفتم میخوام درس بخونم که مامانمم بخواد بهم گیر بده و کار بکشه ازم.
اصلا کتاب دست گرفتن من شده بود آینه دق برای مامانم تا میدید دستم میگفت پاشو فلان کار کن منم مجبور بودم بزارم کنار و برم دنبال کار کردن .
میدونستم که مامانم مقصر بود چون بابام اجازه میداد برم ولی مامانم منصرفش کرده.
چند ماهی گذشت منم دیگه اسرار نکردم یروز که با رحمان تنها بودیم بهش گفتم داداش میشه از درسات به منم یاد بدی گفت اخه منکه نمیتونم ولی میتونی کتابام برداری بخونی خوشحال شدم گفتم اخ جونم مرسی داداشی.
از اون شب شروع شد هر شب یه کتاب از رحمان میگرفتم و میرفتم تو اتاق تا صبح میخوندم و مینوشتم صبحم میبردم میزاشتم سرجاش که کسی نفهمه تا چندسال من شبانه تو تنهایی خودم درس خوندم بدون اینکه کسی بفهمه.
رحمان و سهراب دیپلم گرفتن ،سهراب دیگه ادامه نداد و اومد روستا ولی رحمان دانشگاه قبول شد تو رشته برق.
رحمان میدونست من علاقه دارم به درس هر دفعه میومد برام کتاب میخرید یا از دوستاش میگرفت میاورد .
اون موقع سهراب تونست با دیپلمش بره پیش کدخدا کار کنه و چیزایی که لازم بود بنویسه یا بره دنبال کارای مردم توشهر.
پای خواستگارا به خونمون باز شده بود هر روز یکی میومد اول برا رقیه میومدن تا منو میدیدن میگفتن اینو میخواییم،اون زمونم رسم بود که بزرگتر اول شوهر میکرد .
من یکم سبزه رو بودم و چشمهای رنگی ولی رقیه سفید و چشم رنگی بود .
یبار که خواستگار اومدخونمون....