خون بس

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت پنجم

برای هممون سوال شده بود که چرا میگن علی مریضه ، فقط مامان بابام میدونستن که مریضی علی چیه .

وقتی مطمئن شدم رفتن خوابیدن دیگه حرفی نمیزنن منم رفتم کنار رقیه که‌ بخوابم دیدم هنوز بیداره گفتم رقیه چرا نخوابیدی چیزی شده گفت نه تو بخواب.

صبح که از خواب پاشدم رقیه نبود رفتم تو‌ هال مامانمم نبود تعجب کردم کجا رفتن به من نگفتن، بیخیال پاشدم برا خودم صبحونه اماده کردم نشستم مفصل خوردم بعدم رفتم لباسام عوض کردم موهام بافتم ،از خلوتی خونه استفاده کردم و رفتم کتابام که زیر کمدم قایم کرده بودم ریختم و مرتب کردم .

دو ساعت سرگرم جمع و جور کردن بودم یهو یادم افتاد ناهار نداریم الان مامانم بیاد میخواد داد و بیداد کنه سرم که چرا ناهار نذاشتم پاشدم یکم عدسی گذاشتم که صدا در اومد مامان و رقیه و‌ عمه اومدن رفتم سلام دادم دیدم رقیه چقدر عوض شده لباسای تمیز تنشه ،مامان گفت برو برا عمت چای بیار رفتم چای ریختم اوردم خودمم نشستم کنارشون عمه گفت شب ایشالا میایم انگشتر بندازیم

تازه فهمیدم این تغییرات رقیه بخاطر شبه که میخوان براش انگشتر بیارن از طرفی خوشحال بودم براش که سرو سامون میگیره ولی از طرفی ناراحت که علی چه مریضی داره که مامانم راضی نبود به ازدواجشون .

عمم پاشد رفت مامانم رفت پیش بابام سر زمین که بگه خرید کنه زود بیاد خونه ساعت هشت بود که بابام و سهراب اومدن میوه ها دادن دستم و گفتن که برم اماده کنم تموم کارا کردم اون روز رقیه دست به سیاه سفید نزد فقطم بهم دستور میداد که چیکار کن چیکار نکن، شنیدم به مامان میگه شب نمیخوام شیرین بیاد تو مهمونا اون پا قدمش بده یهو خواستگاریم بهم میخوره ،مامانم گفت این چه حرفیه رقیه شما خواهرید باید هوای هم داشته باشید.

خیلی ناراحت شدم از حرف رقیه تموم کارا کردم و رفتم نشستم تو اتاق و به در و دیوار نگاه میکردم که صدا در اومد متوجه شدم که مهمونا اومدن پرده دادم کنار یواشکی حیاط نگاه میکردم که .......

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت ششم

از پنجره بیرون نگاه میکردم چه خبر بود با ساز و آواز وارد حیاط شدن چندتا پسر که روسرشون سینی های بزرگ‌ پر از وسیله که روشون پارچه قرمز کشیده بودن اومدن تو حیاط و یکم رقصیدن باهمون سر و صدا وارد خونه شدن.

خیلی دوست داشتم برم بیرون و بین مهمونا بشینم ولی غرورم اجازه نمیداد خیلی بهم‌ بر خورد بود که خواهرم وجود منو تو مراسمش بد میدونست.

رفتم نشستم یه گوشه و کتاب دست گرفتم انقدر فکرم بیرون بود که فقط کتاب ورق میزدم ،یهو‌ در اتاق باز شد از ترسم کتاب هل دادم‌ زیر فرش و صاف واستادم سرم اوردم بالا سهراب بود گفت خجالت نمیکشی اومدی نشستی تو اتاق بیا برو اشپزخونه کار کن ببینم ، گفتم اخه داداش...

گفت اخه بی اخه سر و وضعتو درست کن بیا برو .

لباسام مرتب کردم و از اتاق اومدم بیرون یه سلام دادم و رفتم اشپزخونه ،خونه جای سوزن انداختن نبود عمم همه فک و فامیل جمع کرده بود اورده بود .

رفتم اشپزخونه به مامان گفتم کاری هست بگو‌ انجام بدم مامان گفت برا چی اومدی کاری نیست گفتم‌ داداش اومد گفت بیا کمک مامان گفت باشه بیا اینجا واستا چای بریز من‌ میرم میشینم گفتم چشم .

مامان رفت منم از فضولی رفتم کنار در واستادم بیرون ببینم چه خبره دیدم رقیه نشسته کنار علی و عاقد اوردن که براشون عقد بخونه تعجب کردم اینا چقدر عجله دارن همچی یهو انجام بدن ،تو دلم براشون ارزوی خوشبختی کردم با اینکه رقیه خیلی دلم شکونده بود ولی من دختر کینه ای نبودم .

اون شب من اصلا تو جمع نرفتم فقط از لای در قایمکی بیرون دید میزدم علی یه برادر داشت که تقریبا دو سال از من بزرگتر بود و شنیده بودم اونم مثل رحمان و سهراب شهر درس میخونه ولی تا اون روز ندیده بودمش چون بابام کلا دوست نداشت از بچگی ما با پسرا بازی کنیم .

اون شب من برای اولین بار یوسف دیدم خیلی پسر خوشکل و مودبی بود کلا با بقیه پسرا روستا فرق داشت .

از اون شب کلا فکرم درگیر یوسف شد همش میگفتم خوشبحالش داره درس میخونه میره شهر کاش من جای رقیه بودم و میرفتم ازش کتاب میگرفتم .

تقریبا دو ماه رقیه نامزد موند و بابام کلی براش جهیزیه خرید و بعد دو ماه یه عروسی خیلی خوب براش گرفتن و رفت خونه شوهر من موندم خونه تنها کل مسئولیت خونه افتاد گردن من......

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت هفتم

بعد رفتن رقیه تمام مسئولیت خونه افتاد گردن من و مامانمم کلا یا جلو در بود یا داشت نون میپخت بعد رفتن رقیه دونه دونه خواستگار میومد و مامانم خودش رد میکرد بدون اینکه به بابام‌ بگه .

یه روز سهراب اومد خونه و گفت میخوام برید‌ برام زن بگیرید مامان و بابام از تصمیم یهویی سهراب شکه شدن مامانم گفت حالا اون دختر کیه که میخوای سهراب گفت دختر مش قربان میخوام ،بابام گفت تو دختر اونو از کجا دیدی اون که تو شهر پیش دایی هاش زندگی میکنه گفت اومده بود با پدرش پیش کدخدا تا اب زمیناشون درست کنن من دیدم ،توروخدا برید خواستگاریش تا نرفته شهر .

بابام به مامان گفت فردا برو جلو درشون ببین میزارن ما بریم خواستگاری .

صبح مامانم گفت من میرم جلو در مش قربان کسی در زد در باز نکن تا من بیام گفتم چشم .

رفتم سراغ کتابام و ریختم تمیز کردم باز یاد یوسف افتادم خیلی دوست داشتم بازم‌ ببینمش ولی مامانم منو‌ نمی برد خونه رقیه تا به اون بهونه یوسف ببینم.

یه ساعت بعد مامان اومد رفتم با خوشحالی پیشش گفتم‌ قبول کردن مامان بریم‌ خواستگاری، مامان گفت امشب براش خواستگار میخواد بره مش قربان گفت فردا شما بیایید دخترم بین خواستگاراش خودش یکیو‌ انتخاب کنه.

تعجب کردم که چرا پدر مادر من بدون پرسیدن نظر رقیه شوهر دادن ولی مش قربان میگه دخترم خودش انتخاب کنه .

تو دلم گفتم‌ خوشبحال دخترش که همچین پدری داره اجازه انتخاب بهش میدن مامان من خودش خواستگارای منو رد میکنه چون خودش خوشش نمیاد.

گفتم مامان نپرسیدی خواستگارش کیه گفت نه ولی سر راه که رفتم خونه عمت رقیه ببینم گفت شب عمه میخواد بره خواستگاری برای احمد .

گفتم انقدر دختر توده هست شاید خونه کسی دیگه میخوان برن .....

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت هشتم

 سهراب اومد خونه مامان گفت فردا زود بیا میریم خواستگاری سهرابم خوشحال شد گفت حتما.

منم خوشحال بودم که میخوام باهاشون برم .

صبح که بیدار شدیم با مامان رفتیم حموم اومدیم از ذوقم نمیدونستم چیکار کنم فقط هی لحظه شماری میکردم زود شب بشه بریم خواستگاری ‌.

شب سهراب و بابام اومدن شام‌ خوردیم و رفتیم از خونه ما تا خونه مش قربان راه زیاد بود تو تاریکی شب رفتیم رسیدیم .

نشستیم و‌ بزرگا حرفاشون زدن منم کلا از خجالت سرم پایین بود که زن مش قربان گفت ماشالا چه دخترخانمی دارید چندسالشه ، از خجالت داشتم اب میشدم مامان گفت ۱۶سالشه گفت شوهرش که ندادین ،مامان گفت نه فعلا خواهرش تازه ازدواج کرده.

مش قربان یهو‌ گفت دیروز برا دخترم خواستگار اومد‌ بود اقا منوچهر برا پسر دومیش اومد خواستگاری معصومه، یهو‌ وقتی اینو‌ گفت سهراب قیافش از این روبه اون رو شد از شدت عصبانیت صورتش سرخ شده بود منو مامان همدیگه فقط نگاه میکردیم یهو مش قربان ادامه داد دختر من دختر شهره و تحصیل کرده، گفت خودم میخوام انتخاب کننم منم سپردم دست خودش .

بابام گفت بعله حق با شماست خودتون که میدونید سهراب منم تحصیلات داره و الانم کارش خیلی خوبه باز انتخاب با خودتونه ما میریم منتظر جواب شما هستیم .

خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون سهراب از حرصش نمیدونست چیکار کنه بابا گفت اروم باش پسر چیزی که زیاد دختر بعدم مطمئن باش اون دختر اگه عاقل باشه و تحصیل کرده یکی مثل خودش انتخاب میکنه نه احمد و که راننده مینی بوسه.

رسیدیم‌ خونه و‌ رفتم تو اتاق فکرم همش درگیر بود نگران سهراب بودم میدونستم کله شقه یهو عصبانی بشه کار دست خودش میده.

یکی دو روز از موضوع خواستگاری گذشت که عمم اومد خونمون ،مامانم نگران شد گفت شاید برا رقیه اتفاقی افتاده سریع رفت تو‌ حیاط گفت چیشده رقیه کو......

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت نهم

مامانم وقتی عمم‌ تنها دید نگران شد رفت جلوش گفت رقیه کجاست چیزی شده چرا تنها اومدی عمم گفت صبح سهراب اومد جلو درمون با احمد کار داشت هرکاری کردم بیا خونه نیومد من وقتی شنیدم سهراب رفته سراغ احمد نگران شدم یهو‌ مامان گفت نفهمیدی با احمد چیکار داشت، عمم گفت نه فقط من از پنجره نگاه میکردم سهراب خیلی عصبانی بود حتی یقه احمد گرفت.

عمم گفت نگران شدم بین اینا چه مشکلی پیش اومده مامانم گفت خدا مرگم بده خواهر تو به احمد بگو زیاد نره سمت سهراب ،سهراب این روزا خستست یچیزی میگه بعدا دلخوره میشه .

عمم گفت ،اومدم به داداشم بگم حواسش‌ به پسرش باشه .

مامان گفت چشم من بهش میگم با سهرابم حرف میزنم .

عمم رفت ولی من نگرانیم بیشتر میشد رفتم به مامان گفتم مامان چیکار داشت عمه گفت هیچی برو کارت بکن .

از چهره مامانم معلوم‌ بود اونم نگرانه پاشد چادرش سر کرد گفت من برم پیش بابات یه سر برگردم .

وقتی مامان گفت منم تنها یکم کار کردم بعدم رفتم تو اتاق ،دلم برای رحمان تنگ شده بود از عروسی رقیه نیومده بود خونه ،تو فکر رحمان بودم که درمون زدن نمیدونم چرا ولی ترسیدم در باز کنم چون مامانم سپرده بود در زدن باز نکن چندبار درمون زدن یواش رفتم تو حیاط درمون سوراخ داشت نگاه کردم‌ یه اقا بود رفتم نشستم خونه از ترسم تمام درهام بستم یکی دو ساعت تنها بودم که صدا کلید اومد رفتم کنار پنجره مامان بود با رحمان تا رحمان دیدم از خوشحالی دوییدم بیرون رحمان خریدای تو دستش گذاشت زمین و بغلم کرد گفت چطوری ابجی کوچیکم گفتم تو دیدم خیلی خوبم ،مامان گفت بیا این طرف دختر لوس .....

اصلا چرا تو در باز نکردی داداشت مونده بود پشت در گفتم مامان خودت گفتی باز نکن من نبودم ،دیگه هیچی نگفت .

رحمان از وسیله هاش یه کتاب در اورد داد بهم تا مامانم دید.....

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت دهم

مامان گفت این چیه رحمان امروز فردا وقت شوهر کردنشه این کتابا چیه میدی بهش هواییش میکنی.

رحمان گفت مادر من بیچاره خونه تنها حوصلش سر میره حداقل کتاب بخونه تو‌ که نمیذاری بره با دخترا بیرون حرف بزنه.

من کتابم گرفتم رفتم تو اتاق صدا حرف زدن مامان و رحمان میشنیدم که میگفت یکم هواست به سهراب باشه قضیه خواستگاری گفت بهش و رفتن سهراب سراغ احمد.

رحمان گفت باهاش حرف میزنم ولی سهراب حرف منو گوش نمیده اون موقع چقدر گفتم بیا بریم‌ شهر باهم کار کنیم ولی گوشش بدهکار نبود.

اون شب سهراب زود اومد با یه سر و وضع بهم ریخته و داغون مامان هی به زبون محلی قربون صدقش میرفت میگفت چیشده این چه وضعیته سهراب عصبانی شد رفت یه ساک لباس جمع کرد و‌ گفت من میرم پیش دوستم شهر ،رحمان جلوش گرفت گفت کجا چیشده صبر کن فردا باهم بریم ولی سهراب رحمان هول داد کنار و رفت صدا موتور شنیدم که با سرعت از تو‌ کوچه رد شد .

مامانم هی گریه میکرد و‌ خودش میزد میگفت دلم اشوبم میدونم اتفاق بدی افتاده ،وقتی بابام اومد مامانم دید ترسید گفت چی شده زن بگو‌ خون به جیگرم کردی رحمان گفت هیچی نشده مامان الکی شلوغ کرده سهراب اومد لباس برداشت و‌ گفت میرم شهر بابام گفت اره بزار چند روز بره شهر شاید از فکر دختره بیاد بیرون .

اون شب تا صبح خوابم نبرد همش فکر پیش سهراب بود که کجا رفته چیکار میکنه .

صبح مامان صدام زد گفت پاشو بیا صبحونه بخور رحمان میخواد یه سر بره به رقیه بزنه از اونجا بره شهر ،بیا ماهم باهاش بریم خیلی وقته ندیدیم .

پا شدم سریع لباس پوشیدم رفتم یه لقمه برا خودم گرفتم دیدم مامانم حالش خوب نیست شکمش گرفته دولا مونده رحمان صدا زدم گفتم بیا مامان حالش بده سریع رحمان مامانم انداخت رو دوشش بردیم خانه بهداشت روستا.

تا مامانم گذاشت رو تخت خانمه دکتر شکم مامانم معاینه کرد و گفت خانم زوده برا درد زایمانت یهو مامان مثل جن زده ها پاشد نشست گفت چی من فکر کنم مسموم‌ شدم چی میگی خانم .

دکتر خندید گفت خانم شما بارداری فکر کنم الان پنج ماهتون هست مامان عصبانی شد و گفت پاشو بریم دختر .

از در اومدنی بیرون دکتر بهم‌ گفت مراقب مادرت باش سنش زیاده براش خطرناکه گفتم چشم و راه افتادیم سمت خونه رقیه .....

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت یازدهم

مامانم باورش نمیشد البته منم باورم نمیشد ولی مامانم چاق شده بود میشنیدم همه میگفتن بعد اینکه دختر شوهر داده خیالش راحت شده خیلی چاق شده نگو‌ چاقی مامانم بخاطر بارداری بود.

مامان با اینکه حال نداشت ولی بخاطر رحمان قبول کرد که بریم خونه عمه پیش رقیه .

وقتی رسیدیم عمه و رقیه تو‌ حیاط بودن خیلی ذوق داشتم که یوسف ببینم ولی عمه گفت هیچ‌ کدوم بچه ها نیستن منو رقیه تنهاییم ،حالم گرفته شد و نشستم یه گوشه، رحمان‌ سوغاتی رقیه داد و‌ گفت من دیگه باید برم نمیتونم زیاد بمونم .

از عمه پرسید احمد خونست امروز نمیره شهر من با احمد برم .

عمه گفت نه احمد از دیروز رفته شهر خرید کنه ایشالا اخر هفته میخوایم براش زن بگیریم .

مامانم گفت اه بسلامتی مبارک باشه حالا کی هست این عروس ،یهو عمه گفت دختر مش قربون همون که تو شهر زندگی میکنه .

منو و مامان و‌ رحمان یه نگاه بهم کردیم مامان موند چی بگه گفت بسلامتی مبارک باشه .

نمیدونم چرا دلم اشوب بود همش نگران بودم از طرفیم دوست نداشتم رحمان بره ولی کاری از دستم برنمیومد رحمان پاشد خداحافظی کرد که بره منم پاشدم تا جلو در باهاش رفتم جلو در گفتم داداش من نگرانم احمد نیست و سهرابم نیست ،گفت فکر ناجور نکن برو خونه من رفتم مراقب خودت باش.

رفتم‌ داخل عمه هی به مامانم میگفت زن داداش یه سر با رحمان برو شهر ،دکتر فکر میکنم مریضی هر دفعه میبینم داری چاق تر میشی باد میکنی نکنه مریضی ،رقیه ام گفت اره مامان حتما برو .

منم که میدونستم موضوع چیه صدام در نیاوردم حتی به رقیه نگفتم .

مامان دید خیلی بحث چاقیه از ترس اینکه من دهن باز کنم حرفی بزنم گفت شیرین دیر پاشو بریم گفتم اه مامان تازه اومدیم بزار بیشتر بمونیم عمم گفت اره بمونید کسی نیست ناهار ما دوتا ایم شما هم بمونید انقدر اسرار کردم مامانم قبول کرد موندیم .

با رقیه رفتم اتاقش چقدر این خواهر من شلخته بود اتاقش کثیف و بهم ریخته بود .

بهش گفتم ابجی میخوای باهم اتاقت تمیز کنیم شوهرت بیاد ببینه خوشحال میشه ،گفت من حوصلش ندارم .

گفتم‌ خوب بشین من تمیز میکنم گفت باشه پس شروع کن زودتر تا نرفتی تموم......

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت دوازدهم

گفتم‌ خوب بشین من تمیز میکنم گفت باشه پس شروع کن زودتر تا نرفتی تموم بشه.

رقیه مثل خانم ها نشست کنار و‌ منم شروع کردم تمیز کردن اتاق کوچیکی بودا ولی انقدر بهم‌ ریخته و‌ کثیف بود که نگو همجا مرتب کردم و جارو گرفتم دستم تا جارو بکشم فرش بلند کردم تا زیرش جارو بکشم دیدم زیر فرش یه چیز سیاهه برش داشتم بو کردم بو بدی میداد گفتم اشغاله انداختم تو خاک انداز هر طرف فرش بلند میکردم چند تا تیکه دیگه میدیدم تعجب کردم این چیه چرا زیر فرش زیاده همه رو انداختم تو اشغالی ولی از رو‌ کنجکاوی یه تیکش برداشتم گفتم از مامان بپرسم ببینم چیه ، به رقیه ام چیزی نگفتم اخه اون کولی بود اگه چیزیم میگفتم میخواست جیغ و داد راه بندازه که من فضولی کردم.

سریع کارم تموم کردم اتاق برق افتاده بود خودم از تمیزیش لذت میبردم .

به رقیه گفتم کارم تموم شد من میرم پیش مامان گفت باشه تو برو منم میام .

رفتیم کنار مامانم نشستم همش دنبال موقعیت بودم ازش بپرسم این چیه ولی عمه پیشش بود نمیتونستم، بیخیال شدم گفتم خونه میپرسم.

عمه گفت شیرین دیدی اتاق خواهرتو چقدر بهم ریخته و کثیف بود هرچی بهش میگم یکم برس تمیز کن میگه تمیزه یکی دو بار خودم رفتم براش تمیز کردم .گفتم اره عمه الانم من تمیز کردم اومدم ،مامان گفت خاک بر سر من چرا رقیه که دختر کاری و تر تمیزی بود تا اون بود من تو خونه کار نمیکردم ،عمه گفت والا چی بگم زن داداش کلا تو خونه خودم همه کارا میکنم حتی شبا که شوهرش میاد خوابه من خودم غذا میبرم براشون تو اتاق بخورن .

مامان گفت نکنه حاملست تنبل شده کار نمیکنه عمم گفت چی بگم والا، اگه حامله بود علائم چیزی داشت بالا میاورد باز فردا میبرمش بهداشت ببینم چی میگن.

وسط حرف عمه رقیه اومد دیگه حرفشو ادامه نداد.

همش تو دلم میگفتم عمه چرا انقدر با رقیه کنار میاد هواش داره کمکش میکنه یعنی چون بچه برادرشه بخاطر اون یا همون مریضی پسرش که حرفش میزدن.

بدجور تو فکر فرو رفته بودم که عمه گفت شیرین پاشید سفره بندازید ناهار بخوریم .....

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت سیزدهم

بدجور تو‌ فکر فرو رفته بودم که عمه گفت شیرین پاشید سفره بندازید ناهار بخوریم .

ناهار خوردیم‌ و بعد مامانم اشاره کره که بریم حال ندارم .

یکی دو‌ روز گذشت خبری از سهراب نبود خیلی نگران بودم حال مامانم خوب نبود فشارش میرفت بالا خیلی نگران بودیم بابا گفت فردا بریم شهر پیش رحمان یه خبرم از سهراب بگیریم ببینیم کجاست امروز کدخدا ادم فرستاد بود دنبال سهراب گفتم شهره .

اون شب شوهر عمم اومد جلو درمون و با بابام حرف زد نمیدونم چی گفت که بابا تا صبح تو‌ حیاط قدم میزد و‌ سیگار میکشید منم از ذوق اینکه میخوام برم‌ شهر خوابم‌ نمیبرد.

دم صبح بود که خوابم‌ برد،با صدای بابام پریدم که گفت بدوید اماده بشید تا ماشین نرفته از جا پریدم و لباس پوشیدم رفتم جلود ر مامان گفت کجا اماده شدی گفتم خوب بابا گفت بریم گفت منو بابات میریم تو بمون خونه یا برو خونه خواهرت تا نشست حالش بد شد نگران شدم بابا گفت رسیدیم شهر بریم دکتر اول .

بعد سه ساعت راه بالاخره رسیدیم .

بابا شماره خونه رحمان گرفت و گفت ما اومدیم شهر بیا مادرت ببریم دکتر، یه نیم ساعت نشستیم کنار خیابون تا رحمان اومد مامانم رسوندیم یه درمانگاه اونجا برا مامانم ازمایش و‌ سونو نوشتن بابا گفت تو با مادرت بمون اینجا من با رحمان بیرونم ،همش فکرم درگیر بود که اینا کجا رفتن .

مامان ازمایش داد و منتظر شدیم تا نوبت سنو‌گرافی رسید با مامان رفتم داخل اونجام خانم دکتر به مامانم گفت بارداره و شش ماه هست و دختره بچش ،وای انقدر ذوق داشتم که نگوولی مامان ناراحت بود .

خداروشکر همه چیش تو سنو‌گرافی خوب بود ، جواب گرفتیم و منتظر جواب امایش نشستیم ،مامان گفت شیرین به کسی چیزی نگیا گفتم‌ چرا مامان گفت برا من بده با این سن و سال بچه بیارم ،دیگه هیچی نگفتم.

رفتیم جواب ازمایش گرفتیم و بردیم پیش دکتر مامانم فشار خونش بالا بود و‌ قند داشت دکتر کلی به مامان سفارش کرد مراقب باشه وگرنه باعث میشه زودتر زایمان کنه .

اومدیم بیرون بابا و رحمان جلو در کلافه واستاده بودن .....

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت چهاردهم

مامان گفت از سهراب خبر گرفتین کجاست رحمان گفت من ندیدم این چند روز هرچی هم دنبالش رفتم پیداش نکردم .

مامان ناراحت شد گفت اخه من چیکار کنم این بچه کجاست چیکار داره میکنه وای نکنه اتفاقی افتاده براش بابا گفت بچه نیست زن حتما با دوستاش رفته مسافرت نگران نباش.

ولی من خیلی نگران بودم کجا رفته سهراب ،میدونستم بابام یچیزایی میدونه ولی نمیگه به ما .

رحمان گفت بریم خونه‌ من یکم استراحت کنید بابام گفت باشه بریم مادرت و خواهرت بزاریم بریم سراغ چندتا از دوستای سهراب .

اون روز تا غروب موندیم خونه رحمان یه خونه کوچیک اجاره کرده بود و تنها توش زندگی میکرد تا غروب فقط کتاب های رحمان ریختم و‌ جمع و جور میکردم لای یکی از کتابهاش یه عکس پیدا کردم یه دختر خیلی خوشگل

گفتم ای رحمان کلک‌ عاشق شدی صداش در نمیاری.

با صدای در سریع کتاب گذاشتم‌ سرجاش شنیدم بابا میگه پاشید بریم به ماشین برسیم رحمان گفت صبر کنید منم وسیله جمع کنم بیام باهاتون ،مامان گفت خیر باشه مگه تو درس نداری سرکار نمیری گفت فعلا درس ندارم کارمم الان رفتم گفتم چند روز میرم‌ روستامون نیستم .

زودی رحمان ساکش جمع کرد رفتیم سوار ماشین شدیم و‌ به سمت روستا رفتیم .

هوا تاریک شده بود که رسیدیم رفتیم‌ سمت خونه از سر کوچه عمم اینا که داشتیم رد میشدیم خیلی سر و‌ صدا بود و‌ کوچه پر از ادم ،بابا گفت یا حسین بدبخت شدیم.

رحمان دویید سمت خونه عمه ماهم رفتیم داخل کوچه به مامان گفتم صدای عمه میاد بخدا مامان گفت نه دختر از لای جمعیت رد شدیم رفتیم داخل خونه عمه نشسته بود تو‌ حیاط و گریه میکرد و به زبون محلی حرف میزد و‌ گریه میکرد .

از مردم میشنیدم که میگفتن خدا صبر بده بهشون معلوم نیست کار کدوم از خدا بی خبریه ایشالا خیر نبینه ،یا اون یکی میگفت این اخر هفته بعله برونش بود ،تازه متوجه شدم چی دارن میگن .....