#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر
پارت اول
سلام شیرین هستم من تویه خانواده هفت نفره بزرگ شدم دوتا برادر و یه خواهر بزرگتر از خودم و یه خواهر از خودم کوچیکتر دارم ما در یکی از روستاهای اطراف خرم اباد زندگی میکنیم پدرم کشاورز بود و وضعیت مالی خوب داشتیم اونموقع از پدربزرگم خیلی به بابام ارث رسید چون تک پسر بود و من دوتا عمه هم دارم که رابطمون با فامیلای پدر و مادر خیلی خوب بود .
هرکسی تو فامیل مشکلی مالی داشت میومد سراغ پدر من ،پدرمم به هیچ کسی نه نمیگفت.
اون زمون از شهر معلم میومد و تو یکی از زمین خالیها بچه ها جمع میشیدیم و خوندن نوشتن یاد میگرفتیم.
من هفت سالم بود و برادر بزرگم ۱۲سال و برادر و خواهرم که دوقلو بودن از من سه سال بزرگتر بودن.
ما هر چهارتامون باهم میرفتیم سر کلاس میشستیم دوتا برادرام خیلی علاقه نشون میدادن به یاد گرفتن بخاطر همون معلممون کمک کرد تا بتونن ادامه تحصیل بدن با خودش میبرد شهر تا مدرسه شبانه برن .
یکم که بزرگتر شدم حسودیم شد بهشون چون تو روستا ما فقط پنج کلاس میتونستیم درس بخونیم و من دوست داشتم مثل سهراب و رحمان برم شهر درس یاد بگیرم ولی میدونستم مادرم نمیزاره به رقیه گفتم بیا بریم باهم به بابا بگیم بزاره بریم شهر ماهم درس بخونیم گفت نه من دوست ندارم میخوام شوهر کنم گفتم این چه حرفیه گفت خوب دوستام همشون شوهر میکنن منم میخوام شوهر کنم گفتم برو بابا توام.
شب بابا اومد طبق عادت هر روز تا بابام از سرکار میومد میرفتم جوراباش درمیاوردم و پاهاش ماساژ میدادم اون روزم اینکارو کردم و رفتم پیش بابا گفتم اقا جون یچیز بگم گفت بگو دخترم گفتم من دوست دارم مثل سهراب و رحمان درس بخونم مامان میدونم نمیزاره توروخدا بزارید برم اخه دوست دارم منم معلم بشم ،بابام گفت پاشو برو گفتم نمیزارید یعنی، گفت بزار فکرام کنم با مادرت حرف بزنم بعد تا گفت مادرت گفتم پس نمیخواد اجازه بده برم .
اون شب تا صبح گریه کردم صبح که شد قبل رفتن برادرام رفتم تو حیاط منتظر واستادم تا ببینمشون ،سهراب اومد رفتم کنارش گفتم داداش میشه یچیز بگم گفت چیه بازم گفتم منم دوست دارم با شما بیام درس بخونم گفت برو بابا دختر چه به درس خوندن برو کار یاد بگیر فردا باید شوهر کنی ،هیچی نگفتم نشستم یه گوشه و بازم گریه کردم رحمان مهربونتر بود اومد گفت چی شده لوس خانم ،سهراب صداش زد بدو رحمان ....