امشب من شام درست نکرده بودم گفتم شوهرم زودمیاد میره از بیرون جوجه یا کبابی چیزی میگیره خلاصه اومد گفتم از بیرون غذا بگیر یهو قیافش ی جوری شد ک انگار اعصابش خرده..ولی چیزی نگفت رفت خرید
بعد سرشام منو دخترمو شوهرم سرمیز بودیم یهو شوهرم شروع کرد گفت بسه دیگ برنج نخور بسه دیگ کمتر گوشت بخور..یهو گفتم ب من چیکا داری گفت حامله ای مثلا یادت رفته سر حاملگی قبلیت انقدر چاق شده بودی از در تو نمیومدی منم از ماتم برده بود گفت حامله ای باش ولی نباید چاق شی سر قبلی وقتی زاییدی انقد چاق بودی دلم نمیخواست بهت دست بزنم مریم (جاریم)ببین سه تا شکم زاییده سر هیچکودوم از حاملگیاش ی گرم چاق نشده منم اعصابم خورد شد گفتم تو اصلا واسه چی انقدر به مریم نگاه کردی ک قیافش سرحاملگیاش یادته یهو گفت چیزی بهت میگن حرف حالیت شه...
منم اصلا حالم بد شد بلند شدم از سر شام رفتم
بعدم چند دقیقه پیش دخترمو خوابوندم اومدم روتخت دراز کشیدم وارد اتاق شد ی دست زد به ران هام گفت خوبه همین هیکلی بمون بعد پشتشو به من کرد خوابید
من که انقدر مواظب خودمم همش مراقبم همونی باشم ک اون میخواد ک منو ببینه لذت ببره اخه این چه حرفیه ب من زد دلمو شکوند..