چند روز پیش خونه خواهر شوهرم دعوت بودیم بعد شام که رفتم کمکشون ظرف بشورم یهو گفتم وقتی تو خونه تنهام صدای تق و توقی میاد میترسم گفت وا ترس چرا مرغ امین از کنارت رد میشه باید ارزوهاتوبگی .گفتم وا چه چیزا نمیدونستم .یهو نه گذاشت نه ورداشت گفت همین نمیدونستی که هیچ گوهی نشدی،یعنی خشکم زد و هاج و واج نگاه کردم .اینم بگم که من حقوق بگیرم خونه و ماشینم داریم.چیزی هم کم ندارم.از اون ردز همش دارم خودمو میخورم که چرا جواب ندادم همون موقع بهش.به شوهرمم که گفتم هیچ واکنشی نسبت به خواهرش انجام نداد.
در حقیقت ما همه«بشر» بودیم ،تا اینکه«نژاد» ارتباطمان را برید،«مذهب» از یکدیگر جدایمان ساخت،«سیاست» بینمان دیوار کشید و« ثروت» از ما طبقه ساخت...! لطفا لایک نکنید