یه شب بابام اومد دم در همه لامپ ها هم خاموش بود ولی قیافش که بابام بود گفت بیای این کیسه رو نگاه کن رفتم جلو دیدم بابام دور دهنش خونی بود گفتم بابا خوبی گفت آره دیدم اخلاقش عجیب بود بیخودی جیغ میزد لامپ رو از بالا انداخت شکست منم ترسیدم رفتم خوابیدم یه دفعه دیدم با چاقو اومد تو اتاقم با رفتم زیر تخت خوابیدم صبح به بابام گفتم بابا تو اون کیسه چی بود دیشب چرا اینجوری کردی گفت : من دیشب شب کار بودم اصلا خونه نیومدم . احساس میکنم هر شب پشت پنجره وایساده