کاش پام میشکست غروب بچه هامو نمیبردم جلو در پسر بزرگم سه سال و نیمس رفتیم جلو در مادربزرگ و پدربزرگ شوهرم . عمو و خانوادش داشتن میرفتن باغشون یه سر عموش گیر داد پسر منم باهاشون بره اونم یه پسر هم سن و سال پسر من دارن من گفتم نه میخوایم بریم بیرون ولی اومد بچمو بغل کرد برد تو ماشینشون احساس کردم پسرم بغض کرده ها...
وا خب چ کاریه
واااا
زنگ به شوهرت بگو چقدر بی فرهنگن
خب بعدش
میخواستی بگی نه نمیشه مگه بی اجازه مادربچه روبغل میکنن میبرن خودت احتمالا شل گرفتی ازاول
بعد گفتم مامانی میخوای بری یه جوری گفت اره خلاصه رفتن یک ساعت و نیم بعد برگشتن دیدم پسر بزرگه ی عموش اومده میگه رفتیم اونجا همش امیرحسین گریه کرد ا۱لا نذاشت بشینیم پدربزرگشم اعصابش خورد شده بود پسرم اومد خونه بغض کرد کلی گریه کرد با گریه میگفت مامان من نمیخواستم تو گم بشی
طفلک چقد ترسیده حتما
میگفت مامان شما هیچ کدومتون نبودید من گریه کردم همش به این فک میکنمپسرم اونجا چقد احساس تنهایی کرده و گریه کرده اعصابم خورد میشه خودمم نشستم گریه کردم به خاطرش
بچه ت دچار اضطراب جدایی شد.
آخی بچه ترسیده گریه کرده اوناباشم دیگه به زوربچه رونبرن
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
2 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
