بچه ها بزازین براتون تعریف کنم🤦🏻♀️کلی حرص میخورم الان
یک سال پیش من و یه آقایی وارد رابطه به قصد ازدواج شدیم و ایشون یکی از اقوام خیلی دور پدربزرگ مادریمن،میشناختیم همو،ولی دورا دور،اون اول مادرامون در جریان قرار گرفتن که باهامون همراه باشن،گذشت گذشت،خیلی اتفاقی تو یکی از دورهمیا که دختر عمو مامانم میشه عروس اول این خانواده و میشه جاری آینده من،تو دورهمی بود،حالا ی اتفاقی افتاد ک دوتا از خاله هام شک کردن خلاصه هر چی گفتن ما زدیم زیرش و تموم،باید اینم بگم ک پدرامون نمیدونن چون آدمای سنتی و حساسی هستن،منم از ترس این قضیه هیچ کس هبچ کس رو در جریان نزاشتم و کلا نمیزارم چ دلیلی داره آخه،خلاصه ی مدت گذشت اولای عید بود نامزد آیندم خورد به دوره برا استخدام تو فتا دوره ۶ ماهه،من حالم خیلی بد بود😔خلاصه چشم تو چشم شدیم و اینا آخرش فهمیدن قضیه چیه،ولی دهنشون قرصه پبش خودشون نگه داشتن،ولی شرط کردیم ک مادربزرگم تا تایم خواستگاری نفهمه چون اون بفهمه یعنی بابام میفهمه،خلاصه گذشت گذشت دیروز تو خونه تنها بودم تلفن زنگ خورد رفتم جواب دادم دیدم مادربزرگم،دید تو خونه تنهام گفت هی فلانی راستی حال آقای فلانی چطوره ؟منم شوک شدم خودمو زدم ب اون راه و آخرش گفت فکر نکن من خرم و نمیفهمم و اینا منم گفتم خب حالا ک میدونی بفرما ببینیم کی گفته بهت؟شروع کرد مسخره بازی ک اره بهم الهام شده و تو چیکار داری...خلاصه اعصابم خورد شد گفتم حالا ک نمیگی کی گفته من میگم بهت:تو دهن اونی که اومده راز منو پخش کرده پیش این و اون اونم ناراحت شد قطع کرد،خلاصه منم عصبانی....
زنگ زدم به مامانم و اینا مامانمم هی انکار ک من نگفتم و اینا
زنگ زدم به یکی از خاله هام گفت ن تو ک میدونی من اینجوری نیستم و اینا،قبل اینکه با خالم خرف بزنم دختر خالم گوشیو جواب داد و گفت تو بچه ای نمیفهمی حالا انگار شق القمر کردی ک داری پنهان میکنی و این چرت پرتا اخه میدونین خالم شمال زندگی میکنه و شوهرش شمالیه،وقتی همین دخترش تو شرایط من بود چند سال قبل پدرش میدونست ولی براش مطرح نبود اون خیالش راحت بود اون بدتر از من بود ک اره خبر چینی نکنه کسی و فلان حالا میگه تو بچه ای،من بچم ک دلم نمیخواد چیزی ک خلاف عقیده پدرمه رو قبل از موعدش بفهمه و کاری ک قراره بشه منظورم عقده با ناراحتی و کینه پیش بیاد من میخواپ وقتی ازدواج میکنم اونی ک میاد تو خانوادمون پدرم اونو بپذیره ن اینکه تو دلش لخته بمونه،چیز زیادیه؟چیکار کنم پدرمه عقایدمون فرق داره نمیتونم ک بندازمش دور،به خدا خسته شدم از این خاله زنک بازیا،الان از دیروز با مامانم یک کلمه حرف نزدم کسی ک مرحم دردام بود الان داره بدبختم میکنه تو رو خدا یکی بگه جیز زیادی میخوام؟
اگه به تایم خواستگاری کم مونده بود ی چیزی ولی هنوز ما دوتامون آماده نیستیم فعلا کارش جور نشده،حالا بعد یک هفته ک با مامانم حرف نزدم امروز رفتم میمم حالا نگفتی کی لو داده؟از من شاکیه ک چرا ب خالم توهین کردم اخه من توهین نکردم ب خدا دارم کلافه میشم😔😔
