اوووه زیااد
با هم فیلم میدیدیم..بعدش ساعت ها حرف میزدیم دربارش
سلیقه موسیقیمون یکی بود.
بیرون میرفتیم دوچرخه سواری و ساعتها سرگرم میشدیم
با هم دیگه میشستیم متن ترجمه میکردیم
طوری ک من نه خواهر برادر دارم و نه دوست صمیمی،مامانم یه جورایی همه چیزم بود و کارای ریز و درشتی ک میکرد باعث صمیمیت بیشتر میشد