از لاله دید، پُر چمنی، در برابرش
آمد دمی که بر سر جسم برادرش
لبریز برکه ای به تموّج ز خونِ گرم
غلتان در آن، برادرِ با جان برابرش
خاک سیه، شفق زده، هم چون افق ز خون
وز موج آن گرفته چو مه، روی انورش
چون شاخه ای که بشْکند از نخل بارور
تیغ جفا دو دست فکنده ز پیکرش
آن ساقی ای که داشت بسی چشم ها به راه
خون کرده دورِ چرخِ ستم گر به ساغرش
صد چشمه خون ز دیده به دامن نثار شد
تا برسِتُرد ژالۀ خونین ز عبهرش
انگیخت شور حشر ز درد درون چو دید
بر روی خاک، قامت غوغای محشرش
زنگار دود آه، رخ چرخ، تیره کرد
شنگرف خون چو دید به یاقوت احمرش
عنقای قافِ همّت و مردانگی و عشق
در خاک و خون تپیده چو بشْکسته شهپرش
گویی نشد مجال که سر گیردش ز خاک
زین روی، رو نهاد به روی برادرش
نالید کای نهال برومند باغ دین!
بشْکست قامتم چو شکستی ز باد کین
عابد تبریزی