من شوهرم صبح خیلی زوسرکار(۴،۵).چهارماهه باردار بودم یه روز صبح که شوهرم رفت سرکارمن احساس کردم ،تنها بودم بعد یهو شنیدم یکی کنار گوشیم ،دقیق کنار گوشم اسممو صدا زد عین جن زده ها از خواب پریدم نفهمیدم چطور چراغارو روشن کردم ولی هیچی .
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
در دل هر سیبی دانه ها محدودند در دل هر دانه سیبها نامحدود ،روزگاریست عجیب دانه باشیم نه سیب طرف عینک نمیزد که نگن عینکیه جلوی پاشو ندید و خورد زمین از فردا بهش گفتن چلاق .... واسه ی خودتون زندگی کنین 🌱🌱🌱