گفتگویی با دلم در پرده ی پندار بود
دیده تا وقت سحر گریان از این گفتار بود
تیره بختی بین که در دوران ما دردی کشان
جام می بی باده و خمخانه بی خمار بود
یک نظر دیدار رویش را به نقد جان نداد
آن که شهری از غمش شب تا سحر بیدار بود
گویدم ناصح صبوری کن دمی در کار عشق
کاش او هم خود گرفتار بتی عیار بود
در شبی با او دل خود را یکی کردم ولی
صلح می جستم من اما کار او پیکار بود
سال ها در بند زلف مه جبینی بوده ایم
حیف ما را کان پریوش همدم اغیار بود