2777
2789
عنوان

♦️♦️حکایت♦️♦️

166 بازدید | 2 پست

روزی ارباب لقمان

خربزه ای در دست وارد منزلش شد

و لقمان را صدا کرد و خربزه را قسمت قسمت کرد

اولی را به او داد

لقمان چنان با لذت و ولع خورد که اربابش

دومی و سومی و بعدی و بعدی را نیز به او داد.

نوبت به آخرین قسمت که شد

ارباب آنرا خودش بدهان گذاشت

که ناگهان از فرط تلخی زیاد آنرا از دهانش بیرون انداخت

و رو بلقمان با تعجب گفت:

تو چگونه خربزه ای به این تلخی را با این شیرینی خوردی

و لب فرو بسته ، هیچ نگفتی؟!

گفت:


گفت من از دست نعمت‌بخش تو

خورده‌ام چندان که از شرمم دوتو( دولا)


شرمم آمد که یکی تلخ از کفت

من ننوشم ای تو صاحب‌معرفت


گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد

خاک صد ره بر سر اجزام باد


از محبت تلخها شیرین شود

از محبت مسها زرین شود


مثنوی معنوی

بله من منطقی تصمیم میگیرم و با احساساتم برای تصمیمی که گرفتم عزاداری میکنم 🙂😕 کتاب، شعر، موزیک و فیلم حالمو خوب میکنن 🌿

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز