2777
2789
عنوان

«شعر۶»

| مشاهده متن کامل بحث + 21355 بازدید | 3223 پست

نگارا، از وصال خود مرا تا کی جدا داری؟

چو شادم می‌توانی داشت، غمگینم چرا داری؟


چه دلداری؟ که هر لحظه دلم از غم به جان آری

چه غم خواری؟ که هر ساعت تنم را در بلا داری


به کام دشمنم داری و گویی: دوست می‌دارم

چگونه دوستی باشد، که جانم در عنا داری؟


چه دانم؟ تا چه اجر آرم من مسکین بجای تو

که گر گردم هلاک از غم من مسکین، روا داری


بکن رحمی که مسکینم، ببخشایم که غمگینم

بمیرم گر چنین، دانم مرا از خود جدا داری


مرا گویی: مشو غمگین، که خوش دارم تو را روزی

چو می‌گردم هلاک از غم تو آنگه خوش مرا داری!


عراقی کیست تا لافد ز عشق تو؟ که در هر کو

میان خاک و خون غلتان چو او صد مبتلا داری


عراقی


💎♣️

در من کسی جان میدهد هر شب با خاطراتی سرد و تکراری ...دیوانه جان کی میشود اصلا ، از حال و روزم دست برداری ...؟دلبستگی طعم گسی دارد ، با بغض های قصه درگیری ...دستت که از دستش جدا باشد .‌..دست خودت را هم نمیگیری ...ویرانه ها را خوب میفهمم ...استادِ ماندن زیر اوارم .. لبخند بر لب میزنم اما .... درد وخیمی در سرم دارم ...درد وخیمِ در سرم هستی احساسِ پوچی بینِ اشعارم .‌..پلکی بزن پیش از عبورت یک ...مُردن به چشمانت بدهکارم ...ما را به جرمِ عاشقی کُشتند...با چوبه ای از جنس ویرانی ...حتما تصور میکنی خوبم ....!!!افسوس اصلش را نمیدانی ...!             

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

روزگارا...

تو اگر سخت به من می گیری !

با خبر باش ، که پژمردن من آسان نیست،

گر چه دلگیرتر از دیروزم،

گر چه فردای غم انگیز مرا می خواند،

لیک باور دارم دلخوریها کم نیست،

زندگی باید کرد ...

خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا

گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا


گر سرم در سر سودات رود نیست عجب

سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا


ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم

هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا


بی رخت اشک همی بارم و گل می‌کارم

غیر از این کار کنون کار دگر نیست مرا


محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من

بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا


بر سر زلف تو زانروی ظفر ممکن نیست

که تواناییی چون باد سحر نیست مرا


دل پروانه صفت گر چه پر و بال بسوخت

همچنان ز آتش عشق تو اثر نیست مرا


غم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم

که گرم سر ببرند هیچ خبر نیست مرا


تا که آمد رخ زیبات به چشم خسرو

بر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا


امیر خسرو دهلوی

✒💎

در من کسی جان میدهد هر شب با خاطراتی سرد و تکراری ...دیوانه جان کی میشود اصلا ، از حال و روزم دست برداری ...؟دلبستگی طعم گسی دارد ، با بغض های قصه درگیری ...دستت که از دستش جدا باشد .‌..دست خودت را هم نمیگیری ...ویرانه ها را خوب میفهمم ...استادِ ماندن زیر اوارم .. لبخند بر لب میزنم اما .... درد وخیمی در سرم دارم ...درد وخیمِ در سرم هستی احساسِ پوچی بینِ اشعارم .‌..پلکی بزن پیش از عبورت یک ...مُردن به چشمانت بدهکارم ...ما را به جرمِ عاشقی کُشتند...با چوبه ای از جنس ویرانی ...حتما تصور میکنی خوبم ....!!!افسوس اصلش را نمیدانی ...!             

دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت

ای دختر بهار حسد می برم به تو


عطر و گل و ترانه و سر مستی ترا

با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو


بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای

با ناز می گشود دو چشمان بسته را


میشست کاکلی به لب آب نقره فام

آن بال های نازک زیبای خسته را


خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش

بر چهر روز روشنی دلکشی دوید


موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او

رازی سرود و موج بنرمی از او رمید


خندید باغبان که سرانجام شد بهار

دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم


دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار

ای بس بهارها که بهاری نداشتم


خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان

گویی میان مجمری از خون نشسته بود


می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب

دختر کنار پنجره محزون نشسته بود

میتونی از من تقلید کنی🙃ولی شک نکن تُ هیچوقت نمیتونی من باشی

بر ماسه‌ها نوشتم :

دریای هستی من

از عشق توست سرشار

این را به یاد بسپار

بر ماسه‌ها نوشتی :

ای همزبان دیرین

این آرزوی پاکیست

اما به باد بسپار

در من کسی جان میدهد هر شب با خاطراتی سرد و تکراری ...دیوانه جان کی میشود اصلا ، از حال و روزم دست برداری ...؟دلبستگی طعم گسی دارد ، با بغض های قصه درگیری ...دستت که از دستش جدا باشد .‌..دست خودت را هم نمیگیری ...ویرانه ها را خوب میفهمم ...استادِ ماندن زیر اوارم .. لبخند بر لب میزنم اما .... درد وخیمی در سرم دارم ...درد وخیمِ در سرم هستی احساسِ پوچی بینِ اشعارم .‌..پلکی بزن پیش از عبورت یک ...مُردن به چشمانت بدهکارم ...ما را به جرمِ عاشقی کُشتند...با چوبه ای از جنس ویرانی ...حتما تصور میکنی خوبم ....!!!افسوس اصلش را نمیدانی ...!             

من سکوت خویش را گم کرده‌ام

لاجرم در این هیاهو گم شدم


من که خود افسانه می‌پرداختم

عاقبت افسانه مردم شدم


ای سکوت ای مادر فریادها

ساز جانم ازتو پر آوازه بود


تا در آغوش تو راهی داشتم

چون شراب کهنه شعرم تازه بود


در پناهت برگ وبار من شکفت

تو مرا بردی به شهر یادها


من ندیدم خوش تر از جادوی تو

ای سکوت ای مادر فریادها


گم شدم در این هیاهو گم شدم

توکجایی تا بگیری داد من؟


گر سکوت خویش را می‌داشتم

زندگی پر بود از فریاد من


فریدون_مشیری#  

در من کسی جان میدهد هر شب با خاطراتی سرد و تکراری ...دیوانه جان کی میشود اصلا ، از حال و روزم دست برداری ...؟دلبستگی طعم گسی دارد ، با بغض های قصه درگیری ...دستت که از دستش جدا باشد .‌..دست خودت را هم نمیگیری ...ویرانه ها را خوب میفهمم ...استادِ ماندن زیر اوارم .. لبخند بر لب میزنم اما .... درد وخیمی در سرم دارم ...درد وخیمِ در سرم هستی احساسِ پوچی بینِ اشعارم .‌..پلکی بزن پیش از عبورت یک ...مُردن به چشمانت بدهکارم ...ما را به جرمِ عاشقی کُشتند...با چوبه ای از جنس ویرانی ...حتما تصور میکنی خوبم ....!!!افسوس اصلش را نمیدانی ...!             

شامگاهان

به اتاقش رفتم 

خفته بود 

با ماه برافروخته در پنجره اش 

بر افراشته ی آسمان آویخته بر بسترش 

انار هایش افتاده بر دو سو 

آرام 

مثل اب در کاسه 

و زندگی اش ایستاده بود در خواب. 

ایوان بونین 

برگردان :سهند آقایی 

پروانهٔ فخام زاده 



ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز