بچه ها من بچه اولم و الان حدود سه ساله ازدواج کردم. پسرم هم تازه دنیا اومده ودوماهشه. چون ناخواسته بود من تمام سعیم رو میکنم که فکرم رو درموردش مثبت نگه دارم و اینکه من خواهر و برادر کوچکتر از خودم دارم. از وقتی پسرم دنیا اومده هر روز مامانم زنگ میزنه و میگه که چرا بچه دار شدی؟ بچه چیه؟ خواهر برادرت پدر منو در آوردن و خلاصه همش میگه. کم کم دارم از بچه دار شدن پشیمون میشم. وااااقعا نمیدونم چیکار کنم نمیخوام اینجوری باشه ولی مادرم داره مادر بودن رو تو چشمم بد میکنه...یکی بیاد بگه چیکار کنم از دستش
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
فقط میتونم بگم گوش نده من دوتا بچه دارم جونمو میدم براشون اما وقتی سر دومی حامله بودم هرکی رسید گف ...
دقیقا...الان با اینکه پسرم کوچیکه یه کار جدید که میکنه کیف میکنم از دیدنش. واقعا به قول شما جونم رو براش میدم. نگه داری ازش سخته ولی لذت نگه داریش رو به دنیا نمیدم
اصلا دلم نمیخواد دومورد پسرم بد فکر کنم ولی کم کم دارم پشیمون میشم...خودمم بعد از زایمان افسردگی شد ...
بزاریکم بزرگ بشه. وقتی کفشاتو برات جفت کرد وقتی دست وپاتو بوسید..وقتی درغیاب همسرت شد مرد خونه.. وقتی واست غیرت داشت.. وقتی هر وسیله ی خونه خراب شد سریع جعبه ابزارآورد تا مهندسی کنه.. وقتی خسته بودی گفت تو بشین من واست چای درست میکنم.. دلت غنج میره و با تک تک سلول هات افتخارمیکنی ازبودنش.. اندکی صبر..
من هنوز بچگی نکردم،ولی لباس بزرگسالی تنم کردند،اونم اشتباهی واسه ام دوخته بودند،تنگه برام،،حالام میخوان بزور لباس پیری تنم کنند..من هنوز همون دخترک5،6ساله ام،که پای چرخ خیاطی مادرم مینشستم تا پیرهن جدیدمو زودتر بدوزه و بپوشم.چه ذوقی میکردم.من هنوز دلم مثل گنجشک کوچیکه،زود میشکنه و زودی هم با یه پفک آشتی آشتی میشه،،من داره موهام سفید میشه ولی هنوزم یه جوجه رنگی دلمو شاد میکنه.وقتی بچه هام بهم میگن مامان،وحشت میکنم،یعنی من کی اینقدر بزرگ شدم که بشم تکیه گاه دو سه تا وروجک..منو ببرین بدین به مامانم تا گوشه ی چادرش رو بگیرم و باهاش برم حرم تا برگشتنی برام بستنی بخره،من بچگیمو میخوام!!!
تاپیکت اعصابم رو خورد کرد بچه دوماه رو باید بزاری رو چشمت اینقدر ناز و خواستنیه ...
ببین من و پدرش عاشقش هستیم و به قول شما واقع ناز و خواستنی من نمیدونم چیکار کنم مادرم بغلش میکنم میگه بغلی میشه شیرش میدم میگه هیکلت خراب میشه داره دیوونم میکنه
مگه میشه؟ خیلی خوشحال بود البته تا وقتی تو شکمم بود. تا به آخ کمرم میگفتم شروع میکرد مادر بمیره برات الان وقت بچه داری نیست که تو باید بچه داری کنی...اعصابم خرد کرده😑
همش به شوهرم میگه هواش رو داشته باش ، اذیتش نکن ، اینجوری بکن ، اینجوری نکن. بیچاره همسرم تا میتونه کمک میکنه ولی خب ازون چقدر برمیاد؟ هم بیرون کار کنه هم تو خونه بچه داری؟ این انصافه؟