2777
2789
عنوان

حموم

| مشاهده متن کامل بحث + 1193 بازدید | 48 پست

یکروز درمیون بهتره

چیزی نمیگم چون دلم خیلی از این دنیا پره...میخوام ازت هر چی بگم بغضم گلومو میبره...آدم یوقتا از خودش بی حرف باید بگذره...این روزهای آخرو ساکت بمونم بهتره...

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

خب ی روز درمیون ببرش بهتره

چ جیگریم هس😍خداحفظش کنه 

تا حالا به برگه های کاغذی دفترتون توجه کردین ...!؟ظاهر آرومی داره و بی خطر به نظر میاداما وقتی به دستت کشیده میشه و دستتو میبره سوزش وحشتناکی داره ...خیلی از آدم ها هم همینن مثل برگه های کاغذ یک دفتر آروم و بی خطر به  نظر میان ...اما یه جایی که انتظارشو نداری جوری بهت زخم میزنن که علاوه بر شوکه شدن !زخمش سوزش عمیقی تو قلبت ایجاد میکنه و سالیان سال فراموشت نمیشه ...حواسمون به آروم های پرخطر زندگیمون باشه 

متاسفم !

نمیدونم چی بگم خدا بهت صبر بدع هنوزم قابل باور نیس کع میبینم همسرتون فوت کرده و شما از بچتون مراقبت میکنین خدا صبرتون بدع

﷽ __بِسمِ رَبِّ چشمهایَش  ❤۹۹/۹/۹ 

چیکار کنم تو گوشش اب نره

خودم 32 سالمه خانومم 26سالش بود 3سال پیش ازدواج کرده بودیم دخترمون 27 شهریور 98 به دنیا اومد خودم کارمند بانکم زندگی خیلی خوب و شیرینی داشتیم تا اینکه تو 23فرودین همین سال خانومم از سر کار اومدنی یه موتور سوار زد بهش وبعد 10روز عمرشو داد به شماها.منم تو زندگیم خیلی سختی و تنهایی کشیده بودم چون منم مثل دخترم تو سه سالگیم مادرمو از دست داده ام و هیچ خواهر و برادری ندارم پدرمم توسال 86 فوت شد و منو تنهای تنها گذاشت با خانومم که پرستار بود تو بیمارستان بستری بودنی اشنا شدیم وقتی دید هیچ کسی رو ندارم خیلی بهم میرسید تا اینکه یه روز خودش بهم پیشنهاد داد و ازدواج کردیم زندگیمون از همون اول خیلی خوب بود یه بار هم باهم قهر نکرده بودیم و همیشه میگفتیم و مخندیدم موقع بارداریش هم انگار همه دنیا رو بهمون داده بودن با خودم میگفتم همه روزای سخت و تنهاییم تموم شد و الان دیگه خوشبخترین مرد دنیام تا اینکه عید همین سال رفت و ما رو تنها گذاشت به خدا اگه دخترمون نبود نمیتونستم یه ثانیه هم دووم بیارم ولی به خاطر دخترم مجبورم قوی باشم حالا هم از شما دوستا و خواهرهای خانومم میخوام کمکم کنین تا خواهر زادتون رو به نحوه احسنت تربیت و بزرگش کنم
چرا دوبار در روز دوبار میبریش حموم بنده خدا رو

خوب بلد نیستم بشورمش برا همین میبرم خودشم خیلی اب بازی دوست داره

خودم 32 سالمه خانومم 26سالش بود 3سال پیش ازدواج کرده بودیم دخترمون 27 شهریور 98 به دنیا اومد خودم کارمند بانکم زندگی خیلی خوب و شیرینی داشتیم تا اینکه تو 23فرودین همین سال خانومم از سر کار اومدنی یه موتور سوار زد بهش وبعد 10روز عمرشو داد به شماها.منم تو زندگیم خیلی سختی و تنهایی کشیده بودم چون منم مثل دخترم تو سه سالگیم مادرمو از دست داده ام و هیچ خواهر و برادری ندارم پدرمم توسال 86 فوت شد و منو تنهای تنها گذاشت با خانومم که پرستار بود تو بیمارستان بستری بودنی اشنا شدیم وقتی دید هیچ کسی رو ندارم خیلی بهم میرسید تا اینکه یه روز خودش بهم پیشنهاد داد و ازدواج کردیم زندگیمون از همون اول خیلی خوب بود یه بار هم باهم قهر نکرده بودیم و همیشه میگفتیم و مخندیدم موقع بارداریش هم انگار همه دنیا رو بهمون داده بودن با خودم میگفتم همه روزای سخت و تنهاییم تموم شد و الان دیگه خوشبخترین مرد دنیام تا اینکه عید همین سال رفت و ما رو تنها گذاشت به خدا اگه دخترمون نبود نمیتونستم یه ثانیه هم دووم بیارم ولی به خاطر دخترم مجبورم قوی باشم حالا هم از شما دوستا و خواهرهای خانومم میخوام کمکم کنین تا خواهر زادتون رو به نحوه احسنت تربیت و بزرگش کنم
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792