دو سه ماه پیش با ی دختره آشنا شدم که الان همه ی دنیام شده
از همون اول هم مادرش رو در جریان قرار دادم و به خونواده خودم هم گفتم
مادرش اول منطقی برخورد کرد و باهم آشنا شدیم و از نظر منطقی و قلبی و روحی باهم به تفاهم رسیدیم...سرتونو درد نیارم، ی دل نه صد دل...
به مادرش گفتم میخوام با پدرش صحبت کنم و بیام خواستگاری
پدرش که جریان رو متوجه شد دختره رو به شدت کتک زد بعدش هم زنگ زد به من گفت ما کورد هستیم و فقط به کورد ها دختر میدیم، هم تورو میکشم هم دخترمو اگه یبار دیگه اسمشو بیاری و هرچی از دهنش درومد به من و خونوادم گفت
من بخاطر علاقه م به اون دختر و صدمه ندیدنش حتی صدامم بلند نکردم...
گفتم مگه من غیر عرف و شرع عمل کردم؟
مگه دزد یا قاچاقچی یا معتادم؟ یا بی سواد یا بی خونواده؟
مگه نیتم ب جز خیر چیزی بوده؟ خدایی نکرده نه توهین کردم نه بی شرفی و خلاف شرع...من لایق این طرز صحبت شما نیستم ... گفتم اصلا من هرچی شما میگی، بده دو عالم...چرا اون طفل معصومو زدی؟!!!!
تهدید کرد که من اسلحه دارم و میکشمت و...
طاقتم نیومد این شکلی گفتم هرچی میشه بشه...رفتم دم خونشون زنگ زدم برادرش گفتم بیا منو بگیر بزن اما چرا اونو زدید؟زورتون به ضعیف میرسه؟
برادرش اومد دم در منو برد اونورتر کلی حرف زدیم...گفت لطفاً برو پدرم عصبانیه و شما رو ببینه بدتر میشه و...بعدا اگه خدا بخواد درست میشه
چند روزی گذشت...
امروز مادرش زنگ زد گفت دخترم نمیتونه فراموشت کنه
تو روی پدرش هم وایساده کل تنش کبوده انقد با کمربند زدتش...اما میگه من عشقم پاکه و ازش دست نمیکشم
بهم التماس کرد گفت بیا بهش بگو دوسش نداری بزار از سرش بیفتی، بیا بگو ترسیدی... نزار عاقبتش بد بشه و...
دیگه خودم مهم نیستم، نمیدونم چیکار کنم فقط کسی که دوسش دارم آسیب نبینه.
نمیدونم چیکار کنم
درمونده م... همیشه دلم که میگرفت ی مقدار با دوستام درد دل میکردم، یکم با خدا حرف میزدم... خیلی که نا امید بودم نوحه گوش میدادم...نماز شب میخوندم
اما امشب حالم خوب نمیشه...
نمیدونم مصلحت چیه این وسط
موقع نماز صبحه،فقط اگه از دلتون اومد دعا کنید... محتاج دلسوزی نیستم
فقط اگه کسی از منه گناهکار پیش خدا آبروی بیشتری داره خدا خیرش بده اگه برام دعا کنه.