داستان از اونجا شروع شد که دوستم رو این آقا پسر کراش داشت بعد ۶ ۷ ماه بهم میرسن و وارد رابطه میشن جفتشون رشته پزشکی میخونن منتهی پسر یه چند ترم بالاتره بعد قرار اول دوستم میره میگه یه پسره اومده به من پیشنهاد دوستی داده تو ناراحت میشی؟پسره برمیگرده میگه آره من تو رو برا ازدواج مبخوام ولی نه الان سه چهار ساله دیگه و تو این سه چهار سالم رابطه جنسی نمیخوام اصلا چون بدن تو رو کالا نمیدونم
دو هفته بعد دوستم میخواسته بره مسافرت کیش با همکلاسیاش آقا رگ غیرتش باد میکنه که نه با پسر نرو و اینا انگار مالک دوستم بوده و به دوستم گفته باشه با من برو مسافرت بزار امتحانام تموم شه دوستمم لغو کرده مسافرتو
بعددو هفته دوستم داشته باهاش در مورد یه پسره حرف میزده پسر بیشعور به دوستم شک میکنه و دوستمم قهر مبکنه حالا آقا میاد عذرخواهی و ازاین حرفا که دوستت دارمو اینا
خلاصه چند هفته بعدش دوستم میگه بیا قرار بزاریم همو حضوری ببینیم پسرهنفهم میگه من درس دارم نمیتونم برا یه ماه بیام آخه اینم شد حرف یعنی اینقدر درست برات واجبه واجب تر از دوست من
دوستمم ناراحت میشه و پسره هم که اینجور میبینه هفته بعدش برنامه شو جور میکنه و میاد میبینتش ولی خب دوستم میگه این به من توجه نداره و دو هفته بهدش کات میکنه ولی خب پسره میگه واقعادوستت دارم و التماس و اینا دوستمم باهاش میمونه ولی خب دو ماه بعدش با این آدم مزخرف کات میکنهو تمام