خاطره ای ک خودم میخوام بگم مال مادرشوهرم که تو روستا هستن که کنار خونشون چندین تا باغه باید بگم اونجا قبلنا خیلی جن داشته میگه شب تو حیاط خوابیدیم که نصف شب از تشنگی بیدار شدم گفتم حالا یه نگاهی به کوچه بندازم از دیوار خونشون اینجوری بود ک از در وارد میشی 10 تا تقریبا پله میخوره تا وارد حیاط و خونه شی واسه همین دیوار حیاط کوتاهه گفت نگاه کردم دیدم یه زن و بچش ک اتفاقا میشناختش تو کوچه بودنمیگه داشتن نزدیک باغا میشدن اون نفر اینم بچش یکی دو سالش بوده بعد به باغا که رسیدن شدن دوتا خر و رفتن تو باغ مادر شوهرم تا یه هفته زبونش تاول زده بودو حرف نمیزد بعد همه اهل روستا ازش پرسیدن کی بوده نمیگفت میگفت حتی اون زنم ازش پرسیده من نبودم گفته نه الانم بهمون نمیگه کی بوده میگه بین منه و خدا