صاحبخونه منم باهامون خیلی خوب بود حتی هی میومد ازم نون یا تخم مرغ یا....میگرفت.یهو گفت بلند شین اونم تو زمستون همه جا برف منم اخرای بارداریم بود.شوهرم رفت هرچقدر اصرار کرد گفت میخایم خودمون بیایم پایین.بعد یکم بحثش شد شوهرم باهاش.چن روز بعد نذری داشتن کل محل رو غذا دادن به من که طبقه پایین بودم و باردا. هیچی نداذن.تازه اصلا با من بحثی نداشتن.الان هفت سال گذشته ولی اون ماجرای نذری یادم نمیره