چندوقت پیش یه برنامه داشت تلویزیون یه خانم متشخصی خاطره تعریف می کرد از قدیم می گفت که با شوهر و بچه هاش طبقه پایین خونه پدرومادرش زندگی میکرده و شاغل بوده و به شدت از مهمون بیزار تعریف می کرد یه شب داشتم کتلت می پختم
پدرم اومد دم در برامون نون تازه خریده بود شوهرم تعارفشون کرد برا شام بیان من خیلی عصبانی شدم چون فکر ناهار فردا بودم و کتلت زیاد پخته بودم
پدرومادرم اومدن پایین و من همچنان تو اشپزخونه به شوهرم غر میزدم میگه اون شب مادرم گفت شام سنگین نمی خوره و کتلت نخورد پدرم هم چندتا لقمه بیشتر نخورد
الان که سالها گذشته و اونها مردن فکر می کنم حتما اونا اون شب صدای منو شنیدن واقعا چندتا کتلت یا بی ناهار موندن بچه هام ارزشش رو داشت که دل اونا رو بشکنم
بچه هابدمهمون نباشید خداراشکر کنید عزیزانتون میان بهتون سر میزنن