من یه بار رفتم مهمونی خونه یه فامیلی که اصلا باهاشون رفت و آمد نداشتیم
توی یه عروسی دیدیم همدیگه رو با اصرار دعوت کردن خودشونم اومدن دنبالم
تازه خونه خریده بودن منم کلی تبریک گفتم و از سلیقشون تعریف کردم
یه ساعت بعد توی آشپزخونه دو متری که 4-5 نفر آدم وایستاده بودن و غذا آماده میکردن و صدا به صدا نمیرسید یه دونه فنجون افتاد روی زمین شکست
عروس خونواده چند بار بلند گفت اصلا دست من یا کسی بهش نخوووووورد خودش افتاد
بعد برداشتن یه عالمه اسفند دود کردن یه جوری م باهام رفتار کردن معلوم بود فکر میکردن که چشمشون زدم
آی بهم برخورد... آخه خونشون اصلا نه جای تاپی بود نه حتی بزرگ یا خیلی شیک بود من فقط از روی ادب و احترام تعریف کرده بودم...
آخرین باری بود که دیدمشون خداروشکر...