دیروز دعوای بدی با شوهرم داشتیم اونقدر بد که حالم داره از این زندگی بهم میخوره هرچی از دهنمون درمی اومد به همدیگه گفتیم دیگه حرمتی نمونده،صبح پا شدم صبحانه آماده کردم به من لقمه داد منم نخوردم گرفتم خوابیدم،یه تشکر خشک و خالی ام نکرد،منم الآن پیام دادم میرم دیگه ام برنمیگردم گفت نرو تا خودم بیام،ترسی از رفتنم نداره فقط میخواد خودش منو ببره همین...
خسته ام خسته میشه باهام حرف بزنید آروم شم،کسی رو ندارم دردو دل کنم تنها بودم وقتی ازدواج کردم تنهاترم شدم...