یبارخیلی دلم گرفته بود با مادرم تو خونه تنها بودیم ب مامانم گفتم پیام دامادمون بده تا با خواهرم اینا بریم شهربازی بچه خواهرم دوس داره (تازه ی سالو نیمش بود خیلی ذوق داشتم باهاش برم شهربازی و وسایلارو نشونش بدم ) مامانم به دومادمون پیام داد گفت شب میاید بریم شهربازی اونم گفت نه و بهونه اورد
ماهم گفتیم باشه
پس فرداش رفتیم خونه خواهرم دیدم یه بادکنک اون گوشه افتاده گفتم خاله این بادکنک خوشگل کجا اوردی خیلی نامفهموم گفت شهربازی
از خواهرم پرسیدم گفت اره شهربازی بودیم دیشب با مادرشوهرم اینا
منم خیلی غصم گرفت اخه با ما نیومدن با مادرشوهرش اینا رفتن
منو مامانم دو نفر بیشتر نیستیم و میتونستن بگن حداقل با اژانس خودمون میرفتیم پیششون اخه خیلی ذوق داشتم اولین بار بچه خواهرمو ببرم شهربازی
البته خواهرم خودش خیلی ناراحت بود و نمیخواست ما بفهمیم که ناراحت بشیم چون شوهرش از ما خوشش نمیاد
شما بودین ناراحت نمیشدین؟