ببین من خوشحال میشدم، ناراحت میشدم میخوردم. یعنی معدم جانداشت. میرفتم هی میخوردم. بعد عصبی بودم. سر بچه و شوهرمو دوست داشتم بکنم. همش فکر و خیال میکردم. خوابم به هم ریخته بود شدید. یعنی یهو نصف شب آشفته میپریدم خوابم نمیبرد . تا اینکه تو یه دعوا شوهرم گفت تو مریضی...
اونجا بود که حقو بهش دادم. واقعا مریض بودم و همون فردای دعوا رفتم روانپزشک و قرصارو داد و فهمیدم واقعا مریض بودم و فکر میکردم خودم میتونم خودمو درمان کنم. در صورتیکه فقط داشتم خانوادمو نابود میکردم.