با مامانم رفتیم خرید بغل فروشگاه یه پارکه مامانم گفت بریم بشینیم خستگی مون در بیاد بعد یه خانمه بود چادرم سرش بود هی چادرشو در میاورد هی میپوشید . هی از اینور میرفت اونور .
الا بذکر الله تطمئن القلوب... پسرم نفسم... دخترم آرامش قلبم ...همسرم سایه سرم