2737
2734
عنوان

ازدواح با اختلاف سنی بالا

577 بازدید | 54 پست

سلام خانومای گل نی نی سایتی

کیا بااختلاف سنی بالا ازدواج کردن ؟؟؟

بحث زندگیمه 

مسخره بازی و شوخی و انگار باباته و انگاز دخترشی رو بزارید کنار


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728
2740

ببین این سوال درستی نیست تعجب میکنم خیلیا میپرسن ادما پشت سنشون قایم نمیشن تو باید طرف رو کاملا بشناسی اگه اختلاف سن طوری باشه که به این دلیل باعث اختلاف اخلاقی شده اره ولی باید طرف مقابل رو بررسی کنی متوجه شدی البته فر کنم بد توضیح دادم 😅😅😅

راستش من از ۱۷سالگیم عاشق مردی شدم که ۲۰سال ازم بزرگتره و الان ۲۰سالمه از خیلیا که شنیدم میگفتن از زندکیاشوت راضی ان من خانوادم خیلی مخالفن ولی خانواده پسر خیلی خوبن و منو دوست دارن میخاستم ببینم کسی هست اینجا از تجربه اش استفاده کنم

اخه بیست سال چجوری میخواین همو درک کنید؟  از لحاظ جنسی میتونه شما رو تامین کنه؟ اول جوانی هستی. ایا توان داره پا به پای شما بیاد حوصله اش میکشه مهمونی و مسافرت و در و دشت بیاد؟ 

مرد خوب درسته ولی ادم با هر مرد خوبی قرار نیست ازدواج کنه

بنظرم مناسبت نباشه چون تو توی اوج جوانی هستی پر شر و شوری و اون وقت استراحتشه کم کم داره میوفته تو سراشیبی

از لحاظ روابط عاطفی و جنسی ممکنه به مشکل بخوری 

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   niهانیتاha  |  18 ساعت پیش
توسط   mahsa_ch_82  |  19 ساعت پیش
توسط   یکتا۸۳  |  2 ساعت پیش