من یه دختر۲۱ سالم اسمم لیلاس میخام داستان زندگیمو براتون تعریف کنم یه دختر خیلی شاد وازادبودم که تویه خانواده ۶ نفری زندگی میکردم من کارمیکردم و کارم خیاطی بودی یبار که دنبال کارمیگشتم یکی از دوستام گف که کارگاشون به کارگرنیاز داره منم رفتم اونجا یه پسری بود به اسم علی اونجا کارمیکرد دقیقا روبه روی من خیلی بهم نگا میکرد خیلیم خوشگل بود من همون یک روزو کارکردم و دیگ کارنکردم چن روز بعد توتلگرامم دیدم که بهم پیام داده همون پسرع که ازمن خوشش اومده و میخادباهام دوس بشه و ازم خاست که بیام دوباره توهمون کارگا کارکنم منم چون ازش خوشم اومده بود باهاش دوس شدم و خلاصه دوبارع برگشتم سرهمون کارو مشغول کارشدم این قضیه دوستیم مال ۳ سال پیشه خلاصه روزا میگذشتو من هرروز بیشتر عاشق این پسر میشدم خیلی جوری که فک نمیکردم بدون اون بتونم زندگی کنم باهم از اون کارگا زدیم بیرون و رفتیم یه جا دیگ مشغول کارشدیم تواون کارگا غیر منو علی و صاحب کارگا کس دیگ ای کارنمیکرد یبار که صاحب کارگا رف بیرون بین منو علی شیطون اومد ولی من فق چون خیلی دوسش داشتم از اینک باهاش باشمم راضی بودم چون اون خیلی ادعای عاشقی میکردچن بارم ک باهاش قهربودم اومده بود دم خونمون و خیلی التماس کرد که باهاش باشم قصد منو اون فق این بود یکم باهم شیطونی کنیم ولی درکمال ناباوری دختریم رف خیلی گریه کردم خودمو زدم خیلی چون واقعانمیخاسم اونم به پام افتادو التماسم کرد که به کسی نگم و ازاولم منو براازدواج میخاست و الان که دیگ زن واقعیش شدم و گف صبرکن میام خاستگاریت علی تک پسربودو پدرشم فوت کرده بودو فق یه مادرپیرو ۶ تا خاهرداشت که دوتاازخاهراش ازدواج کرده بودنو ودوتای دیگشم عقدکرده بودن ودوتای دیگش مجرد گف شرایطم خیلی بده صبرکن من میام خاستگاریت خیلی باهام مهربون بود خیلی دوسم داشت ولی من خیلی حساس شده بودم من خیلی دوسش داشتم خیلی اگه یه روز بم نمیزنگید فکر میکردم که ولم کرده خلاصه سر همین حساس بودنم هرروز باهاش دعوامیکردم هرروز و یک روز خوش نداشتیم دقیقا برج ۴ سال ۹۷ اومد خاستگاریم خانوادش اصلا راضی نبودن اصلا مادرش که فقط قیافه گرف توخاستگاری و بعدنا شنیدم که مامانش نمیخاسته بیاد و علی مجبورش کرده و دست به خودکشی زده که مادرش راضی شده بیاد خلاصه اومدن و بخاطر شرایط مالی علی قبول کردیم که یک سال نشون باشیم وبعد عقد کنیم نشون شدیم و بینمون یه صیغه ۶ ماهه خونده شد و یه جشنم گرفتیم من هرروز حساس تر میشدم و هرروز دعواهامون بیشترمیشد من اگه علی و یک روز نمیدیدم باعلی دعوای حسابی میکردم و اون باید میومدپیشم چون نمیتونستم بدون اون زندکی کنم خلاصه به بدترین قسمت زندگیم رسیدم یه شب مامان علی بم گف بیا خونمون منم باپسرش رفتم و سرسفره گف کع ما رسم داریم قبل عقد از دختر ازمایش بکارت بگیریم منم چون میدونستم چه بلایی سرم اومده سکوت کردم بعداینک از خونشون اومدیم بیرون با علی تو خیابون بدجوری دعواکردم که الان چه غلطی بکنیم و اینا خیلی دعوای شدیدی کردیم که باعث شد علی دستشو رومن بلند کنه و چن نفرکه دیدن فک کردن علی مزاحممه و علی و زدن و منم باگریع رفتم خونه و مامانم فهمیدعلی منوزدع خاست همه چیو بهم بزنه وصیغه رو فسخ کنیم خلاصه اونشب به مامان علی زنگ زدو دادوبیدادکرد مامانم که بیاین همه چیتونوببرین همه چی بهم خورد منم ازترس که مامانم خبرنداشت که من چه بلایی سرم اومدع به علی گفتم یکاری بکن و علی گف باشع ولی به خالم گفته بودم فرداشد خلاصه مامانمم رف خونه خالم و بهش گفته بود که تموم میخام کنم و همونجا خالم همه چیو به مامانم گفته بود مامانم نابود شد اینق گریه کرد ب علی زنگ زد که بیاد خونمون وقتی اومد یه چک خابوند درگوشش و گف باید جریان وبه خانوادت بگی منو علی و مامانم رفتیم خونه مادرعلی اینا اونجا مامانم باگریع گف به اونا ولی اونا بجای اینک مامانمو دلداری بدن خیلی بی شرماه گفتن که از کجامعلوم کار علی باشه و علی بچس نمیفهمه باید ازمایش بدیم خیلی دلم شکست دعوای شدیدی شد مامانش هرچی از دهنش دراومد بهم گف و مادرمو سکه یه پول کرد داشتم اتیش میگرفتم مهریم ۴۰ تاسکه بود و اوناگفتن باید ۵ تا سکه قبول کنی و فوری عقد کنیم مامانم خیلی گریع کرد مهریم از ۴۰ تا سکه اونا گفتن ۵ تا فقط علیم وقتی دید خانوادش اینجوری میگن فق گف حرف خانوادم ۵ تاسکع من خیلی دوسش داشتم نمیتونستم بدون اون زندگی کنم ولی مامانم اینا قبول نکردن و گفتن باید همون ۴۰ تاباشه وخلاصه منو مامانم برد خونه وقتی به علی زنگ زدم که اینکارات ینی چی گف همینی که هس و گوشی و قط کرد دیگ هرچی زنگ زدم خاموش بود رفتم دم خونشون بامامانم رفتم و گفتم اینکارو نکن باما و اوت اصلا توجهی نداشت بم و بخاطر اینک ازدستش ندم همونجوری گفتم من همینجامیشینم مامانم خیلی گریه کرد وبابامم گف باابرومن بازی نکن ولی من گفتم باهمین وسایل زندگی میکنم چون دوسش داشتم مادرپدرمو خودم سکه یه پول کردم و اونا باخیلی ناراحتی رفتن ولی داغون شده بودم و تاصب توخونه اونا گریه کردم فردامادرم بم زنگ زو گف بیا خونه تصمیم گرفتن منو ببرن خونمون و رفتیم اونا هم اومدن خونمون مادرپدرم مهریمو گف باید۱۷ تاباشه اوناگفتن پنج تامامان بابام گفتن فق ۱۷ تا تواتاق خاب ب پای علی افتادم و اون هیچ توجهی نکرد بم قبول کردن ۱۷ تاسکه و دوسال بعدعروسی و پنج شنبه عقدکنیم اونارفتن من خیلی خوشحال بودم همش بهش زنگ میزدم و اون باسردی جواب میدادازش خاسم ببینمش و اون گف دلش نمیخادتا۵ شنبه منو ببینه ولی بازمن قایمکی رفتم سرکارش ازدورببینمش ولی اون نبودسرکارش دقیق ۹ برج ۱۰ سال ۹۷ روزیک شنبه بهش زنگ زدم گفتم منو تنهانزارساعت ۱۰ شب بود گف باشه و گف من برم بخابم فردامیرم سرکارمنم باخوشحالی قط کردم و خابیدم که ساعت ۱۱ شب صدای مامانم ازپشت گوشی میومد که داشت سرصدامیکرد گفتم چیشده گف مامان علی میگ پسرم قهرکرده منم گفتم حتما رفتع یکم هوابخوره و خابیدم فرداشد رفتم سرکاربهش زنگ زدم مادرش جواب داد وگف پسرم نیست ورفته