منم به همسرم گفتم من قلبم مچاله شده. وسایلم تو اون خونس ولی پام نمیکشه برم برشون دارم خلاصه که گف باشه من با خانوادم قطع رابطه میکنم و خودم برات زندگی میسازم فقط بهم زمان بده. تا همین الانم نگفته چرا اون دروغا رو گفتی. خلاصه چهار ماه بعد ازدواج ما تا پای طلاق رفتیم و خانوادش کوتاه نیومدن گفتن وسایلتونو ببرید
تا سه ماه قطع رابطه بودیم بعد خانوادش اومدن و همسرم ادمیه که بی من جایی نمیره حتی سوپر بگم کار دارم میگه با هم انجام میدیم بعد میریم با هم. خلاصه من میدیدم شوهرم دلش میخواد بره ولی بخاطر من نمیره و فشارشم بالا میرف منم گفتم باش برم. خانوادش رو مخم بودن خصوصا مادرش مثلا هربار میرفتیم خونش اگر خورش داش میگف این اخرین بسته گوشتمونه. یا اخرین مرغه و... .منم به همسرم میگفتم کوفت خوردن بهتر از شنیدن این حرفاس. بعد مادرش تو حیاط بود به همسرم گفتم بیا فریزر رو ببین. چرا منو ناهار میاری اینجا ک همچی چیزی بشنوم