خونه دايي من رشتِ
تو اين تعطيلات رفتيم دوروز مونديم خونش
خونه عموم و بابابزرگم كنار همه مجبوريم هميشه ميريم خونه بابابزرگم به عموم اينا هم سر بزنيم
امروز رفتيم خونشون يه عموي ديگمم خونه اونا بود
همشون چسبيده بودن بهم ولي از ما فرار ميكردن
انگار جُزام داريم
بچه كوچيكشونو تو اتاق قايم كرده بودن مامانم گفت بياريد يه ببينيمش اوردن مامانم اومد بگيره بغلش با اكراه دادن ... يهو دخترعموها نگاه كردن بهم نيشخند زدن
(مامان منم بنده خدا ساده س اصلا حواسش نبود به رفتار اينا)
اونيكي بچشون اومد منو قلقلك داد رفت دوباره سراغ خالش هي داد زد دستتو بشور بيا بچه ميگفت منكه دستمو جايي نزدم هي باهم ميخنديدن....
منم بهم برخورد قيافم رفت تو هم
گفتم بابا پاشيد بريم خونه بابابزرگ
موقع درومدني دختر عموم گفت چرا چُس كردي گفتم از تو ياد گرفتم.
انقدر دلم گرفت از رفتارشون از تهران تا خونمون تو ماشين گريه كردم..
يه گروه سه نفره داريم
الان حرف نزنم سريع واكنش نشون ميدن
شما جاي من باشيد چي ميگيد حالشون گرفته شه؟؟؟؟؟؟؟