ياد دارم يك غروب سرد سرد
مي گذشت از توي كوچه دوره گرد.
دوره گردم كهنه قالي مي خرم
كاسه وظرف سفالي مي خرم
دست دوم جنس عالي مي خرم
گر نداري كوزه خالي مي خرم
اشك در چشمان بابا حلقه زد
عاقبت آهي زد و بغضش شكست.
اول سال است نان در سفره نيست
اي خداشكرت ولي اين زندگيست؟
بوي نان تازه هوش از ما ربود
اتفاقا" مادرم هم روزه بود
صورتش ديدم كه لك برداشته
دست خوش رنگش ترك برداشته
سوختم ديدم كه بابا پير بود
بدتر از آن خواهرم دلگير بود
مشكل ما درد نان تنها نبود
شايد آن لحظه خدا با ما نبود
باز آواز درشت دوره گرد
رشته انديشه ام را پاره كرد
دوره گردم كهنه قالي مي خرم
كاسه وظرف سفالي مي خرم
دست دوم جنس عالي مي خرم
گر نداري كوزه خالي مي خرم
خواهرم بي روسري بيرون دويد
گفت آقا سفره خالي مي خريد...؟♣️