سلام
نیاز دارم بنویسم. با اینکه میدونم ساعت 4 و نیم صبح هیچکی میست ک جوابی بده اما نیاز دارم بنویسم. کناز شوهرمم و اون راحت خوابیده. من دارم اشک میریزم و کسیو ندارم حرف بزنم باهاش. پس اینجا مینویسم. اینجا شده مثه دفترخاطراتم با یه عالمه دوست مهربون.
حس نادیده گرفته شدن
حس اینکه دوسم نداره
و امشب حس اینکه عشق اولش مهتاب خانومو هنوز فراموش نکرده باعث شده مدام به بهونه دستشویی برم گریه کنم.
اون از شاهکار چند شب پیشش که عکسای دوس دخترای قبلیشو پیدا کردم رو لپ تاپش.
اینم از حرفای امشبش. گفت عکسارو دیدم یادشون افتادم. از همه شون تعریف کرد و با هر جمله اش قلبمو سوزوند. به روی خودم نیاوردم. آخرش خودم پرسیدم با مهتاب چجوری آشنا شدین؟ بلند شد گفت نمیخوام راجبش حرف بزنم. گفتم چرا ؟ عصبانی شد گفت چون نمیخوام یادش بیوفتم اذیتم میکنه. گفنم پس هنوزم دوسش داری... چیزی نگفت ولی به هم ریخت و فهمیدم زدم به هدف. هر وقت بحث مهتاب میشه همینطوری میکنه. میدونم چقد عاشقش بوده و اون ولش کرده. لابه لای اینهمه زخم دنبال یه مرهم بودم... گفتم چی شد منو انتخاب کردی؟ گفت تورو با عقلم انتخاب کردم. گفتم ینی احساسی نبود؟ گفت نه عقل و منطق برای من مهنتره! تصمیمات منطقی پایدارتر هم هست.
آخه لعنتی من نیاز دارم بگی دوستت دارم
بگی بدون تو نمیتونم زندگی کنم
تا حالا یه بار نگفته دلم برات تنگ شده
تا حالا اسممو صدا نزده
خانمم صدام نزده
میگم من بمیرم چیکار میکنی میگه خوشحال میشم. برای اون شوخیه اما من دیگه خسته شدم
من تمام زندگیمو ریختم جلوی پاش. از خودم بیشتر دوسش دارم. ولی این حس مورد عشق واقع نشدن داره دیوونه ام میکنه. انقد بهم محبت نکرده که وقتی کاری هم برام انجام میده بدم میاد. با خودم میگم چ فایده ای داره؟ آدم اینکارارو اگه با یه سگ هم زندگی کنه براش انجام میده