بابام از یه چیزی به شدت عصبانی بود(بابای من کلا آدم آرومیه ولی عصبانیتش طوفان به پا میکنه)
ماشینشم خراب شده بود منو صدا زد گفت بیا بشین تو ماشین من برم لباس عوض کنم بیام منم رفتم نشستم تو ماشین یکم که گذشت پیش خودم گفتم:
نکنه بابا گفته ماشینپ خاموش کنم؟!!!!!!
دست انداختم ماشینو خاموش کردم دست به سینه نشستم😰🤦
بابام اومد گفت ماشین خاموش شد؟
منم با اعتماد به نفس گفتم نه من خودم خاموشش کردم...!🤦😰😬
ینی اون ساعت احساس میکردم اندازه جلبک هم آی کیو ندارم خنگ به تمام معنا...!😬😂😂😂
بابام از چشماش خون میپاچید از گوشاش دود قرمز میزده بیرون...!
همین که الان زنده م جای تعجب داره😰
شما هم از این تجربه ها دارین؟😰😂😂😂