مادر شوهر

من دیگه رفتم که برنگردم انقد اومد التماس کرد گفت از همه اونا میگذرم فقط تو برگرد

حتی بهش تاکید کردم فکراتو بکن بعدا نخوای هی بگی ولی هزاربار گفت نه تورومیخوام 

البته که آدما باهم منفاوتن

امیدوارم هیچوقت توی شرایط من قرار نگیری

وچیزایی که من تجربه کردم تو تجربه نکنی

من از بس به اونا توجه میکرد و به من بی توجه بود بااینکه الان اصلا هم باهاشون درارتباط نیستیم حق طلاق روهم ازش گرفتم چقدم اذیتش کردم الانم حرف حرف خودمه ولی بازهم دوست دارم نباشه انگار که روحم عذاب میکشه عقده ای شدم

از روزی که ازدواج کردیم اگه خانوادش کوچکترین حرفی حتی به شوخی پشت سر من میگفتن این باهاشون دعوا میکرد و میگفت حق حرف زدن ندارین من صلاح خودمو زندگیمو بهتر میدونم،البته اینو کسی بهم گفت که شاهد ماجرا بوده و شوهرم پیش من این حرفا رو نمیزد که بخواد خانوادش کوچک بشه پیش من،از اون طرفم به من ب خانوادم احترام بزار،،،من 9 ساله بی احترامی نکردم بی احترامی هم ندیدم چون شوهرم اجازه نمیده و این باعث شد محبت بین ما زیاد بشه،الان شوهرمم نخواد من رفت و امدمو دارم،حتی چیزایی که به شوهرم نمیگن و با من در میون میزارن ،مثل دخترشونم

میدونین چیه ما خودمون گاهی خیلی حساسیت به خرج میدیم،اگه مادر شوهر کوچکترین حرفی بزنه به دل میگیریم ولی اگه همون حرف مامانمون بزنه اصلا ناراحت نمیشیم،کاش یکم مثبت نگاه کنیم،شما هم از همین حالا تمرین کن باهاشون مثل خونواده خودت باشی ،باور کن محبت محبت میاره،منم4سال اول ازدواجم گاهی با کوچکترین مساعل ناراحت میشدم ،ولی الان که فکر میکنم میبینم واقعا خیلی از حرفاشون منطقی بوده