عزیزم کاملا درکت میکنم
بذا یه چیزی برات تعریف کنم طولانیه ولی بخون
من و شوهرم عاشق بچه بودیم
من و خواهرشوهرم باهم حامله شدیم
جالبه بدونی تو یه روز ازمایشمون مثبت شد و فهمیدیم بارداریم
اون دو هفته جلوتر از من بود
بارداریمون باهم پیش میرف باهم یه جا دکتر میرفتیم
من ماه پنجم رفتم سونو فهمیدم بچه تو شکمم مرده حتی اونجا هم خواهرشوهرم بود بچه هر دومون پسر خانواده شوهر منم به شدت پسردوست
خلاصه من کوچولومو از دست دادم و هر روز بزرگ شدن شکم خواهرشوهرمو دیدم و ذره ذره تو خودم آب شدم
رفت و امدمونم خیلی زیاد بود و مدام توجه ها بهش ببین من چی میکشیدم که تا قبل این حواس همه به هر دومون بود و حالا فقط اون
خیلی رو خودم کار میکردم که حسادت نکنم همش خوبیای زندگی خودمو پررنگ میکردم و خداروشکر میکردم و واقعا هم در حد خودم موفق بودم
تا روزی که توی گروه خانوادگی دیدم بچش دنیا اومده و عکسشو گذاشتن و کلی قربون صدقه ش رفتن انتظار نداشتم از تو گروه بفهمم زاییده
واقعا هم بچه ی زیبا و بی نظیریه
من اون شب تو خوابگاه بودم دانشجو هستم
تا صبح بی وقفه زیر پتو گریه کردم
با خدا حرف میزدم
خیلی حال عجیبی داشتم فرداش سر کلاس یکهو گریه م گرفت با هق هق دویدم بیرون انقد زجه زدم تو دستشویی انقد زجه زدم که تو عمرم اینجوری نبودم همه میگفتن چی شده میگفتم دلم برا بچم تنگ شده
اون روز برگشتم شهرستان قبل راه افتادن به شوهرم زنگ زدم که بگم دارم میام یه دفعه صدای گریه بچه اومد گفتم بچه بغلته؟گف آره خیلی نازه و ان شاءالله بچه خودمون و...
تمام مسیر تو قطار هق هق گریه کردم
دست خودم نبود من هیچ وقت آدم حسودی نبودم هیچ وقت تو زندگیم حسادت نکرده بودم به هیچ کس ولی تحمل اینکه پسر من دیگه نیس درحالی که دوهفته دیگه باید تو بغلم میبود باید همبازی این پسرکوچولو میشد و...
و تبریکات زیاد و خاص دوروبریا ...
اصلا خیلی عجیب سخت بود
بعد براش مراسم گرفتن جشن نمیدونم چی
من مطب دکتر بودم یه خانومی اومد کاملا اتفاقی به منشی گف فلانی رو میشناسی منشی گف آره گف زاییده امروز همه فامیلاشون خونشون جمعن جشن گرفتن
من گفتم اینی که میگی خواهرشوهر منه!!
عجیبه مهمونی خواهرشوهرم منی که تک عروس خانواده بودم دعوت نشده بودم!!
این غم و غصه ی دل منو چند صد برابر کرد!
خدایا ینی چه دلیلی دارن جز اینکه ترسیدن من برم تو اون جشن بچشونو چشم بزنم!یا حالا نمیدونم چی...
من شب قبلش خونشون بودم رفتیم کادو بردیم نگفتن فردا جشنه
ولی دیگه به خدا سپردم گفتم خدایا من درد کشیدم درست ولی حق ندارم برای خوشحالی دیگران ناراحت بشم
انقد با خدا راز و نیاز کردم و ازش خواستم در بهترین موقعیت برام جبران کنه
و دیگه فقط برای سلامتی و خوشی شون دعا کردم خیلی دعا کردم خیلی دعا کردم خدایا حسد رو از من دور کن قلب منو پاک کن از این گناه و واقعا دیگه تماما حسمو به اون بچه تغییر دادم
و بهش محبت کردم البته از اولشم هرچند ظاهری ولی محبت میکردم...
مطمئنم اگه با همون حس حسادت جلو میرفتم همون ماه حامله نمیشدم
چون رو خودم کار کردم و حسد رو از خودم دور کردم خدا زود برام جبران کرد زود صدامو شنید
کلی حدیث در مورد حسد داریم سرچ کن بخون که چه عواقب دنیوی و اخروی داره
میخوام بگم از این که این حس توی شما ایجاد شده ناراحت نشو ولی از اینکه ادامه پیدا کنه بترس