2777
2789

ی خانمی که از کاریش متنفره منو لایک کنه

چندین نفر از این کاربری استفاده میکنن پس مچ نگیرید بعضی هاشونم از سمت مامانشون میان پس نگید تو این سایت چیکار میکنی ما خودمون روی فرزندمون نظارت داریم ممنون

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

من ۱۵ سالم بود که تقریبا اولین رو تجربه کردم یه پسر به ایم امیرحسین بود که همبازی بچگیام بود مامانشم از این زنای فیس فیس بود و منو عروسم صدا میزد ولی من اونموقع بچه بودم و این چیزا رو نمیفهمیدم تا روزی رسید که میخواستن از اینجا اسباب کشی کنن یه خونه بزرگ تر خریده بودن و اینو دادن اجاره باباش مکانیک بود تو بچگی خیلی هوامو داشت خیلی باهم صمیمی بودیم عاشق دچرخش بود همش منو سوار میکرد حتی کارتونای اسباب کشی رو هم با هم جمع کردیم چند سال گذشت یکی از همسایه ها فامیلشون میشد بعضی وقتا میومدن

یه روز که با مائده دوست صمیمیم داشتیم راه میرفتیم دیدمش گفت با مامانم اومدم اینم بگم که سه سال ازم بزرگتره اونم با دوستش بود گفت میای با هم قدم بزنیم گفتم باشه باد ارومی میومد دم غروب بود خیلی خوب بود رفت چیپس و پفک و.... خرید خوردیم 

اهان الان یادم اومد شاید بخواین بدونین چه شکلیه 😌 

یه پسر قد بلند چشم و ابرو مشکی با موهای لخت وابروی کمونی 

منم یه دختر بور قد متوسط چشمای قهوه ای کمرنگ و ابروی نه کشیده نه هشتی یعنی بین اینا 😂😂😂

اون روز گذشت بعد چند سال یه روز که تو پارک از مائده جدا شدم اومدم دیدم سرکوچه یه خبراییه بعععلله باباش طبقه پایین رو مکانیکی کرده بود

امیرحسین رو که دیدم ولی اون منو ندید ناخواسته قلبم تند تند زد کف دستام عرق کرده بود نزدیک بود با مخ برم تو زمین 😂😂

فرداش رفتم خونه مائده مهدیه هم اومده بود مهدیه و مائده جزو افراد خاصه زندگیمن بهشون گفتم من دیدمش و اینجوری شدم مهدیه گفت عاشق شدی ولی من جدی نگرفتم 

فرداش به طور رسمی مغازه باز شد😂 و امیرحسینم پیش باباش کار میکرد من اونطرف خیابون بودم داشتم از پیاده رو میومدم که یه دفه چشمام تو چشمش افتاد واقعا نمیفهمیدم چمه با لبخند همو نگاه میکردیم از اون موقع خودمم باورم شد که عاشق شدم همش به یه بهونه میرفتم تا ببینمش ۲ ساله از اون موضوع میگذره ولی حتی یه کلمه ام با هم حرف نزدیم وااای چرا تازه یادم اومد بابای من وقتی داشته ماشینشو پارک میکرده یه کلید از بابام میوفته امیرحسین اون کلید رو برمیداره و میاد دم خونمون

زنگمونو زد از اونجایی که ته تغاریم من باید ایفونو برمیداشتم و جواب میدادم از شانسمم همون موقع داشتم با خواهرم دعوا میکردم 😂😂

رفتم ایفونو برداشتم با عصبانیت تمام گفتم کیه گفت امیرحسینم حسین اقا هستن شانس من بابام حموم بود مامانم طبقه بالا منم از فرصت استفاده کردم و رفتم دم در گفت این کلید افتاده بود منم فهمیدم واسه حسین اقاس اوردم گفتم ممنون همش نگاش میکردم اما نمیدونم چرا اصلا نگام نکرد 

اون رفت من هم خوشحال بودم هم ناراحت به بابامم الکی گفتم باباش اورده ولی گندش در اومد 

هر روز میرفتم نگاش میکردم اما اون دیگه نگا نمیکرد شبا به اینده با اون فکر میکردم چون من خیلی دختر گرم شیطونیم از پسرای سرد و خشک خوشم نمیاد امیرحسین دقیقا همون شده بود از اولاشم کلا ادم سردی بود ولی الان بدتر شده بود و اصلا نگام نمیکرد منم تقریبا ازش سرد شده بودم چون اگه میخواست میتونست ابراز علاقه کنه یه رو توی کوچه منتظر مهدیه بودم که صدای امیرحسین رو شنیدم داشت با یه دختر حرف میزد معلوم بود حسم کاملا فرق کرداز اون موقع دیگه نگاش نکردم و برام مهم نبود یه عشق یا عشق نه یه علاقه ساده کودکانه میدیدمش

همون طور که گفتم ۲ ساله از اون ماجرا میگذره اما بیشتر سه سه سال و نیمی میشه امروز که از گوشی فروشی میومدم  دیدمش اما با ادمای دیگه برام فرق نداشت من نمیخواستم حس عاشقی بهم داشته باشه ولی تمام خاطرات بچگی رو فراموش کرده بود و با ادمای دیگه براش فرقی نداشتم 

راستی گفت گوشی فروشی من از قصد گلس گوشیمو شکسته بودم تا با بابا برم عوضش کنم اینم داستان داره اما نه مثل این یکی 😁😁😍😍

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز