وای منم یک خاطره دارم
خونه ی عمم خیلی بزرگه خیلیییییییی و چون تنهاست ما مجبوریم بریم پیشش بخوابیم
من از بچگی از اونجا میتریدم یعنی وحشت داشتم مخصوصا وقتی عمم راجب جن های خونش حرف میزد قشنگ یادمه میگفت اذیتش میکنن چراغ خاموش میکنن موهاشو میکشن میان از فاصله کم براش دست میزنن و ... من که با توجه به حرفای مادرم باور نمیکردم
اما پارسال که رفتیم خونشون بخوابیم عمم گفت امشب ذکر بگو و بخواب گفتم چرا گفت امشب جن ها میخوان اذیت کنن باورم نشد و همینطور خوابیدم
نیمه شب بلند شدم که برم اب بخورم
رفتم تو اشپزخونه داشتم اب میریختم که یک دفعه یک صدای دست زدن از بغلم اومد از ترس درحال موت بودم میخواستم بمیرم اما به خودم دلداری دادم ابممو به هزار بدبختی خوردم و تو راه اتاق بودم که دیدم روی شومینه یک دختر با موهای نارنجی و بلند و یک دامن مشکی و تاپ قرمز نشسته
چشمتون روز بد نبینه چنان جیغی زدم که حنجرم درحال پاره شدن بود
همه ترسیده بودن جز عمم
بعد حالا تو اون وضع عمم گفت من که گفتم ذکر بگو دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه عمم گفت اروم باش چون اونا بیشتر اذیت میکنن همینجور داشت حرف ممیزد که برقا قطع شد خالا دوباره جیغ جیغ مامانم بدبخت از من بیشتر وحشت کرده بود
اما عمم بازم خیلی ریلکس گفت چیزی نیست و مارا با بدبختی برد تو اتاق من که قشنگ رفتم بغل عمم عمم بدبخت با این که داشت له میشد هیچی نمیگفت بعدم به زور خوابیدم و دیگه هم پامو اونجا نزاشتم
با اینکه میدونم عمم ناراحته ولی دیگه جرات نمیکنم