مثلا یکیش اینه هنوز مجرد بودم عادت داشتیم با خواهرکوچیکم تا نصفه شب بیدار بودیم .
یهو نمیدونم چطور شد یه خر مگس خیلی گنده از کجا پیداش شدو خیلی رو مخمون بود مگس کش رو برداشتم که بکشمش هر کار میکردم نمیتونستم...خندیدم و با شوخی به خواهرم گفتم نمیتونم بکشمش نکنه این ج.ن.ه ..یهو یه لرزی تو تنم افتاد و به شوخی گفتم بسم الله رحمن رحیم ...بخدا قسم دیگه ندیدمش...بعد از چن دقیقه هر دومون به یه چیز فکر کردیم و از ترس ساعت دو شب بود رفتیم بخوابیم..من همیشه عادت داشتم تو اتاقمون بخوابم ولی خواهرم تو هال کنار مامانم خوابید هرچیم گفتم بیا پیش من بخواب نیومد گفت اینجا جلو ساعتم واسه صب مدرسه راحت تر بیدار میشم.خلاصه خوابیدیم ..تو اتاق تو حالت خواب و بیدار بودم (منظورم اینه نه میدونی الان خوابی واقعا نه میدونی بیداری.چون من اون لحظه همه جا رو میدیدم.) که دیدم یه چیز قد بلند و هیکل و سیاه که رو خودش یه چادر انداخته و هیچیشم معلوم نیست از در اومد تو اتاق.خیلی آروم و شمرده قدم زد اومد طرفم و پاشو گذاشت رو شکمم و تا اخر پاشو فشار داد رو شکمم حس خفگی گرفتم بعدشم خیلی طبیعی از روم رد شد و رفتم سمت دراور. رو دراور قران بود تا پاشو گذاشت رو دراور غیب شد. ...بعدش من به حالت واقعی از خواب پریدم چشمامو باز کردم هیچی ندیدم ولی از ترس بدنم کاملا یخ کرده بود و سفت شده بودم و قفل کرده بودم نمیتونستم خودمو تکون بدم...بعد ده دقیقه بلاخره جرات کردمو با صدای نسبتا پایین خواهرمو صدا کردم و با التماس ازش خواستم بیاد تو اتاق بخوابه اولش نمی اومد ولی بباخره راضی شد...اوند و کنارم خوابید.
روز بعدش که همه چیو واسش تعریف کردم یکم تو فکر رفت بعد با ترس نگاهم کردو گفت ابجی منم دیدمش بخدا... همینطوری ماتم برد که گفت بهدا دیشب بعد از اینکهرفتم تو هال بخوابم منم تو خواب و بیداری بودم دیدم یه هنچین کسی که تو میگی از آشپزخونه اومد بیرون از کتارم رد شد و اومد تو اتاق حتی هواسم نبود این کیه و اینجا چیکار میکنه میخواستم صدات کنم بگم یه مرد اوند تو اتاق چادرتو بپوش...
اون لحظه از ترس دوتامون قفل کردیم و نمیدونستیم چیزی بگیم ولی من بعد از اون نتونستم تا هنین الان تو اون اتاق بخوابم و فهمیدیم این قضییه واقعی بوده....الانم که دارم مینویسم بخدا ترس برم داشته