از من تزسناک نیست
یبار کوچیک بودم رفتم خونه مامان بزرگم که اونجا ماه رمضون بود برم تو مسجد پیش دوستام
مسجد یه کوچه باهاشون فاصله داشت ولی اونا یه شهر دیگه بودن من بلد نبودم دقیق چی به چیه
گفت برو خودت فکر میکرد بلدم
منم یه چیز مسجد مانند تو ذهنم بود فکر کردم اونه
اقا ۱۲/۱۱شب بود رفتم رفتم
هی میگفتم گفت کوچه بقلی چرا اندر دوره
در نهایت رفتم وسط قبرستون یکمم بین قبرا افتم تا رسیدم به ساختمونه دیدم بستس برگشتم
گفتم بسته بود و اینا فرداش به بابام گفتم دیشب اومدم اینجا نبود هیشکی
گفت قبرسونته 😑😑تا یه مدت حتی میترسیدم برم خونه مامان بزرگم