نمی دونم بقیه خانم ها چه تجربه ایدارن....
ولی من ماهانه حدود یک هفته به قائدگی به لحاظ احساسی و عاطفی فوق العاده برانگیخته هستم، از پانزده شانزده سالگی همینطور بودم. پر از نیاز به عشق و توجه میشم.... پر از نیاز به ابراز احساسات و دوست داشتن.... در عین حال کمی هم عصبی تر و زودرنجترم....
به این روزا که میرسم همش با خودم فکر میکنم شاید اگر متاهل بودم این هفت هشت روز تبدیل به روزهای پر از انگیزه و شادی میشد که به لحاظ روحی و روانی تخلیه میشدم، اعتماد به نفس می گرفتم و بقیه ماه رو با روحیه بهتر می گذراندم....
اکثر اوقات غمگینم ولی هفت هشت روز به قائدگی وقتی شروع میکنم به سرکوب کردن خودم، وقتی به زور میخوام خودم رو وادار به کاری کنم که توان و تحملش رو در اون لحظه ندارم که حواسم پرت بشه، داغونم میکنه، از درون خردم میکنه و از خدا میخوام فقط بگذره، تموم بشه، تا دوباره به یه تعادل و ثبات بدون دلتنگی و نیاز برسم.....
هر سال ۱۲ ماه داره و یعنی در یکسال ۱۲ هفته ای چنین پرتنش به لحاظ روحی و روانی در درونم پابرجاست که با حفظ ظاهر فقط سرکوب و تحقیرش میکنم.... که با حفظ ظاهر فقط در خودم خفه اش میکنم.... نزدیک ۱۹ تا ۲۰ سال هست، هر سال ۱۲ هفته اینچنین رو در خودم سرکوب میکنم، هفته هایی که دوست دارم عشق بورزم.... دوست دارم زنانه دیده بشم.... دوست دارم در آغوش گرفته بشم.... دوست دارم....
و نمی دونم کی می توونم اونقدر به لحاظ روحی بر این کشمکش و ریاضت درونی غلبه کنم که نوسانات هورمونی و نیازها به سراغم بیاد ولی من از احساس نیاز و اجبار به سرکوب کردنش احساس درماندگی نکنم..... یک درماندگی آموخته شده ...