وقتی همش واسه خودم تو خلوت تمرین بازیگری میکردم، یکی دیگه از نقش هایی که توش غرق میشدم کتک خوردن از شوهر بود
سکانس از اونجایی شروع میشد که من گریههههه میکردم عررررر میزدم دستت رو من بلند نشه هاااا علی(همیشه هم اسم شوهرم علی بود نمیدونم چرا ) دستت رو من بلند نشه هااااا علی منو زدی نزدی هاااا یه در کسری از ثانیه گردنم رو یه وری کج میکردم که انگار زد تو گوشم دستمو آروم میذاشتم رو صورتم یه کم میمالیدم... مظلوم... اشکام می ریخت و میرفتم یه گوشه زانوهامو بغل میکردم واسه خودم گریه میکردم، بعد صدای خنده های شوهرم و زن دومش رو از اتاق میشنیدم و تمام خاطرات زندگی و جوونیم که به پای این مرد ریختم از جلو چشمام رد میشد( در عمق نقش فرو میرفتم)
بعد سرمو بلند میکردم با چشمای پر از اشک و عین پنکه از سمت راست تا چپ با یه شیب ملایم سرمو حرکت میدادم جوری که انگار شوهرم با زن دومش دست تو دست اومدن از جلوی من رد شدن و علی ام درو من قفل کرد و رفتن