نمیخوام از گذشته بگم
جدا شدم با دوقلوهام هستم و بعد حدود چهار ماه دنیا روی دیگه خودش رو بمن نشون داد
با یه دندانپزشک هلندی ازدواج کردم
قلبم طعم عشق رو چشید
دنیا زیبا شد
و فقط فکر میکنم گاهی اگه یادش بیفتم به روزها و شبها ی
احمقانه ای که میخواستم با یه احمق زندگی کنم
تنش های هر روز مادر شوهربازی مسخره پسر بچه ننه بیخود
که تمام اون سالها نمیتونستم حتی دو ماه بهش تکیه کنم
بهترین کار رو کردم
هیچی هم نداشتم
ولی نترسیدم و جدا شدم
پدرم گفت بیا پیش ما
اما نرفتم
لرزیدم اما نشکستم
ترسیدم اما برنگشتم
و روزی به خدا گفتم فقط میخوام بفهمم عشق چیه
نمیدونستم که خود خدا یا فرشته اش مهمون من بود
صدام رو شنید
و عشقی بهم داد
که الان
سرکار تو خانواده تو فامیل همه من رو مثال میزنن
معجزه خدا بود
و هنوزهم هر دوتا مون رو ابرها هستیم شاید خودمون هم هنوز باور نکردیم
بیشتر زندگی من یه قصه هست
اولش کابوس و آخرش رویا شد