ما یع شهر دیگه زندگی میکنیم...مادرش همش زنگ میزنه که بیایید بیایید اینجا...شوهرم میخاد بره من راضی نشدم اون بحثش جدا که تو تایپیکام هست
حالا امروز باز زنگ زده که بیایید شوهرم گفت خب شما بیایید .به شوهرم گفته اون سری که اومدیم زنت به ما حرف زده نمیخواد ما بیاییم اونجا...در صورتی که اون به من حرفی زد دلم شکست و ناراحت شدم.
حالا بعدش شوهرم کلی باهام دعوا کرد که چرا باهاشون اینجوری کردی در صورتی که خدا شاهده همه جوره بهشون رسیدم...بماند شوهرم چه چیزایی بهم گفت بخاطر مادر دروغگوش از میفرستمت خونه باباتو و توهین به خانوادمو خیلی چیزای دیگه.احساس میکنم دیگه نمیتونم باهاش زندگی کنم .میخوام جدا بشم ازش تازه گفته که بخوای بری جلوتم نمیگیرم...ما تا حالا دعوا نکرده بودیم اینجوری این خیلی برام گرون تموم شد.دیگه ادامش برام سخته...اشکام همینجوری میریزه...یعنی خدایی نیست جوابشون بده...چرا ظلم