سلام.این داستان بخشی از زندگیه منه و ممکنه نوشتنش بالطبع کمی طول بکشه ولی من واسه اینکه بهتر بخونید تیکه تیکه مینویسم پست میکنم سعی هم میکنم تند بنویسم پس ممنون که صبر میکنید . لطفا تخریب نکنید و اگر تجربه ی ملموسی دارین کمک کنید . بلکه من یکم بهتر رفتار کنم .
شروع:
خانواده همسرم سه تا فرزندند ی دختر که فرزند آخریه و 13 سالشه و دوتا پسر . همسر من بچه دومیه و منو ایشون عاشق شدیم و بعد ازدواج کردیم . برادر شوهرم سنتی ازدواج کرده و پسر آرومیه برعکس شوهر منکه شیطون ترو لج باز تره.
همسر برادر شوهرم از ساداته و از اونجایی که خانواده همسر من مذهبی هستند خیلی به سادات احترام میزارند و ارزو مادرشوهرم این بوده که عروسش سید بشه. ایشون وقتی میخواسته بله به این خانواده بده اولش ی جوری دیگه مهریه و قباله را مینویسن بعد دم محضر دبه میکنند که 100تا دیگ سکه بدین . خلاصه ازدواجشون خیلی با آبرومندی پیش نمیره ولی ما خیلی آبرومندانه و بی سروصدا عقدمون شد . جاریم در کل آدم خون گرم و جالبی نیست ولی خب واسه این خانواده بخصوص مادرشوهرم یه امتیاز بوده چون سید بوده و خیلی بالا بالا میبرنش . زمانی که من عقد کردم . از همون شب اول مهریه احساس کردم حسادت منو میکنه که از همون اول خوب وارد این خانواده شدم و مثه خودش دبه نکردم. تا اینکه ماعقد کردیم . واسه اون تو دوران عقد کم نزاشتند . از لحاظ طلا و برد وآورد ولی دقیقا موقع من نمیخواستند بکنند یا اگرم کردند از خجالتشون از خانواده من بود. چون خانوادم واسه شوهرم کم نزاشتند و همه جوره هم از جاریم سر هستم چ از لحاظ خانواده چ از لحاظ زیبایی و اخلاق. .
1 ماه از عقدمون گذشت و سره جریان ی حساب قدیمی جاریم با شوهرم دعواش شد و جلوی من به شوهرم با ناحقی گفت حروم خور . از اون روز بدجور از چشمای من افتاد ولی چیزی نگفتم و سکوت کردم . تا اینکه مادرشوهرم و خواهر شوهرم 6ماه اول عقدم همیشه با من دردودل میکردند و میگفتند که این چجوری بوده (بعدها فهمیدم همش راست بوده ) منم وقتی اینارو میفهمیدم تو مقایسه در میومدم و از روی بچگی میرفتم به شوهرم میگفتم که این عروستون با همه ی بدی هاش بالا بالاش گذاشتند موقع منکه شد دیگ پولو پله نیست؟؟و چندباری دعوا انداختم سر این ماجراها . خب منم آرزو داشتم دوست داشتم طلا داشته باشمو برد وآورد بکنند برام . (طلاهای عقدمو نخریدند گفتند واسه عروسی میخریم ) بعدها دیدم مادرشوهرم دیگ اصلا واسش بد نمیگه و هرروز واسش ی بشقاب ناهار میبره و شبا هم همینطور و برادر شوهرمم هرروز صبح صبحانه پایینه (طبقه بالا مادرشوهرم نشستند) خیلی تعجب کردم گفتم خدایا مگه میشه ؟؟؟لجم گرفته بود حالم بد شده بود از این دو رویی . تا اینکه مادرشوهرم اون هر قدم که برمیداشت تعریفشا جلو من میکرد خدا میدونه چقدر ازش تعریف میکرد جوری که واقعا اعصابمو بهم میریخت . ی شب جاریم اومد پایین بعد مادرشوهرم گفت تو باید جلو جاریت میوه بزاری بالاخره مهمونه منم ناراحت شدمو رفتم به شوهرم همه چیو گفتم . اونشب شوهرم با مادرش دعواش شد و خیلی واسم جالب بود که مادرشوهرم طرفدار سفت و سخت اون شده بود و منو محکوم میکرد .