اهان رفتن مزرعه بعد مهند هم نمیخواست بیاد امد بعد عدنان یه ماشین کادو داد بهش که از دلش در بیاد بازم سمر و مهند و سر سنگین بودن سمر هم به خواهرش موضوع را گفت چی شده مادر هم فهمیده بود هی تکیه مینداخت بعد اون دختر خدمتکاز رو لباس فیروزه خانم لاک ریخت لباسش خراب شد بعد رفت با مادمازل یکی خرید گذاشت سرجاش کلفت فیروزه هم فهمید بهش گفت