2737
2739
عنوان

داستان زندگی سما و خیانت همسرش و زنداداشش

| مشاهده متن کامل بحث + 1419931 بازدید | 112 پست

خونمون اماده شده بود و باید میرفتیم سر زندگیمون دلم خوش بود بعد ازینکه برم سر زندگی امین تو مشتمه و همه چیو درست میکنم نمیدونستم ازونور مشکلات خانواده امینم اضافه میشه تو اردیبهشت ۸۶ خواهرم زایمان کرد و ی پسر فوق العاده ناز بدنیا اورد اسمشو اریا گذاشتن ....خالم هی ب مبینا میگفت توم یکی بیار هی میگف ای مامان ولم کنا بچه برا چیمه.ما بعد از ساخت خونه از نظر مالی تخلیه شده بودیم تصمیم گرفتیم ی زیارت بریم ی عصرانه بدیم و بریم سر زندگیمون.جهیزیمو بریدم چیدیم ک طبق معمول مبینا هم پررو پرو اومد(شاید خیلیاتون بگید چ خواهرشوهره بدی زنداداش اومده کمکش اینجوری میگه ولی اون فقط قصدش کرم ریختن بود)جهیزیه ک چیده شد اخر هفتش با امین رفتیم مشهد اولین شب زندگیمون تو هتل بود اونجا روبروی حرم قسم خورد ک تا حالا هرچی بوده بوده دیگه بهم خیانت نکنه(ک متاسفانه رو قسمش نموند)....



شب ازدواجمون برام پر از درد و ناراحتی بود تا امین نزدیکم میشد یاد مبینا میفتادم و خودبخود قفل میشدم و گریه میکردم تو کش و قوس بودیم ک یدفعه از دهنش پرید مبینا ادا در نیار بزار کارمو کنم اینو ک گفت خودش خشک شد بلند شدم هولش دادم گفتم تف بروت دیدی هرزه ای کلی قسم و قران خورد ک انقد حرف مبینارو زدیم اومده نوک زبانم خلاصه اونشب هرکار کرد نزاشتم بهم دست بزنه.ی هفته گذشت و باکره برگشتم خونم.ی مهمونی دادیم و عصرانه و شیرینی و میوه و  ..... مبینا هم اون وسط حسابی پذیرایی میکرد از طبقه پایین خونه مادرشوهرم میوه ها و ساندویجارو میاورد بالا(از امین میگرفت.خواهرشوهرای عوضیمم بلند نمیشدن نزارن کلا تو مهمونیا کار نمیکنن زورشون میا) مراسم تموم شد خسته و کوفته گرفتم خابیدم باز امین نزدیکم شد و گفت خواهرم دستمال خاسته اصلا دوست نداشتم نزدیکم شه.بلاخره با هر بدبختی بود اون کارو انجام دادیم.....


اوایل زندگیم با خانواده امین خیلی سخت بود مادرش ی ناراحتی عصبی شدید داشت قرص مصرف میکرد از یطرفم مهسا ک زندگی مارو میدید و سرگذشت خودش و حسام انقد بد رقم خورده بود حسادت و اذیت میکرد(بمیرم براش حق داشت)ی مدت بود مهسا مشکوک میزد مطمئن بودم با کسی هست یروز ک تازه نهار خورده بودیم و امین رفت سرکار مهسا بدو اومد بالا ک سما بیا برام خاستگار اومده منم اماده شدم رفتم دیدم مادر و خاله پسره اومدن یکم نشستن و تعریف کردن و تقریبا پسندیدن و رفتن(خدایی مهسا دختره گلی بود هرجا هس خوشبخت باشه ولی مهستی خیلی اذیتم کرد.پروانه هم خوب بود)مهستی شوهرش راننده ماشین سنگین بود ب محضیک میرفت مسافرت دوتا تولشو برمیداشت میومد خونه مادرش هی دخالت و یاد دادن امین.... امینم ظاهرا حفظ ظاهر میکرد ولی کاملا مشکوک بود و هی حواسش ب گوشیش بود مثلا شبا ی ساعتی تو کوچه با گوشی حرف میزد و میگف دوستامن(بعدا ی همسایمون قسم خورد هرشب شوهرش پایین کوچه تو تلفن عمومی میدیدش ب زنش میگفته مگه امین زن و مادر خواهرش خونه نیستن با کی لاس میزنه ی ساعت ی ساعت)ی شب ک تو کوچه با گوشی حرف میزد ب ی بهونه زنگ زدم خط مبینا دیدم مشغوله زود قط کرد گف کار داشتی با مامانم حرف میزدم گفتم ن خاستم ببینم رنگ ابرو داری بدی سپهر برام بیاره(بچه ها نگید داداشت کجا بود داداشم ی ادم ساده و دلپاک بود صب تا شب پشت فرمان شبام یا میرفت تو کوچه پیش دوستاش یا ماهواره نگا میکرد اینم میرفته تو اتاق دیگه میگفته مادرمه زنگ میزنه)


موند فرداشب باز امین تو کوچه با گوشی حرف میزد(این اطلاعاتو دختر همسایه زهرا ک شوهرش با امین میرفتن جوشکاری بمن میداد  اخه امین از شب کاری درومده بود) امین میرفت کوچه پشتی ک من دید نداشته باشم شبم بود نمیشد دربیام غافل ازینکه زهرا امارشو بمن میده.منم همونوقت مامانمو ب ی بهونه فرستادم بالا پیش مبینا رفت اومد گفت با گوشی حرف میزده گفته مامانمه.خلاصه هزاران بار اینجوری مچشو گرفتم ولی مدرکه محکمه پسند نداشتم اونوقتام کسی نبود راهنماییم کنه بگه پرینت بگیر کلا پدرارو هم در جریان نزاشته بودیم(امین بعد ها بهم گفت مبینا گفته بوده هرجا مچتو گرفتن بزن زیرش دیوار حاشا بلنده.....)

ازونورم تو هول و هوش خاستگاری و نامزدی مهسا و علی بودیم ..... مهسا خیلی زود عقد کرد و کلا دوران عقد رفت موند خونه نامزدش(میعادشون رفیق باز بود علی بدش میومد مهسا خونه باشه میعاد دوست خونه بیاره بهش گفته بود بیا بمون خونه ما تا موقع عروسی)بعد رفتن مهسا بدتر مادرشوهرم اعصابش قاطی کرد هی با من لج میکرد هی امینو پر میکرد(توضیح نمیدم سرتون درد بیاد خودتون نمونه هاشو دیدید و دارید) بعد انقددددد مادرشوهرم ناجنس بود فهمیده بود مبینا و امین باهم رابطه دارن و من رو هردوتاشون حساسم میرفت بازار هفتگی مبینارو میدید بعد تا شب ک بامن تنها بود حرفی نمیزد شب ک با امین میرفتیم پایین میگفت وای مبینارو دیدم چ خانمیه چادرپوشیده بود ادم حظ میکرد چ سلام علیکی کرده باهام صد بار گفته فریبا خانوم تنهایی بیا خونه ما(من لجبازم با امین دعوام میداد بی محلش میکردم تنها بود نمیرفتم پیشش)وای میگفتو من اتیش میگرفتم عوضی نقطه ضعف گرفته بود مثلا ی فیلم کره ای ماهواره میداد ی شخصیت زنشو نشون میداد میگف وای ببین امین چقد قشنگه این زنه شکل مبیناس(حالا اصلا تشابهی نداشتنا.کلا کرم داشت میخاست منو عذاب بده)....


ی روز امین گفت دوستم یاسر تو ی پاساژ معروف شلوار فروشی زده بیا بریم برات بخرم گفتم بعدا میریم حالا بزار جنساشو بچینه خلاصه کلی تعریف کرد ک رفتم دیدم جنساش عالی بودن و ....


فردا عصرش امین زودتر اومد خونه منم گوشیشو برداشتم داشتم همینجور نگا میکردم دیدم ی پیام از مبینا اومد ک


سلام عزیز ساعت ۴ بیا مغازه یاسر شلواره تنگه عوضش کنیم(شاید بعضیا یادشون باشه ترافیک اسمسی بود گاهی ی پیام بعد دو ساعت میرسید دست طرف.نگو کاره خدا اینجوری شده حالا ساعت ۵ عصر بود.کلمه عزیز هم تازه مد شده بود عاشقا بهم میگفتن) وااای من این پیامو دیدم گگگگگگگر گرفتم اصن نمیدونستم چکار کنم خیلی ازوم گوشیو برداشتم رفتم بالا لباس بپوشم برم سراغ مبینا نگو امینه ناجنس فهمیده من هول شدم رنگم پریده(الانم اینجورم ب محض ترسیدن حالتام عوض میشه)سریع دنبالم اومد بالا گفت گوشیمو بده گفتم نمیدم میخام ببینم این ج.نده با تو چکار داره دعوامون شد سر گوشی هی کشیدش ندادم محکم کوبید تو صورتم خون از دماغم بازشد از سر و صدای ما پدرو مادرش و میعاد  اومدن بالا  منم با گریه گفتم چیشده(دیگه همه فهمیده بودن تف سربالا مستقیم تو صورتم بود چیزی برا پنهان کردن نداشتم) پدرشم برگشت بهش گفت تف بروت دست بکش ازین ج نده چرا دختر مردمو میزنی .مادرشوهرم چیزی نمیگفت ولی میعادم کلی داد و بیدادو تهدید کرد(یکم لات بود و سابقه زندان داشت.بعد ازدواج ما افتاد زندان ولی با معرفت بودا)همین حرفا باعث شد بدتر بگیرتم زیر مشت و لگد بزور از زیر دست و پاش دراوردنم زد همهی ظرفارو شکست(الکی شلوغش میکرد من بترسم) مادرشوهرم منو با لباس پاره ک سینه ام مشخص بود ی چادر داد و بردم پایین امینم تا صب بین شیشه خرده ها خابید منم پایین غمبرک زدم ساعت ۵ صب میعاد میخاست بره بیرون دید ۴ زانو چادرو پیچیدم ب خودم تکیه دادم خابیدم گفت خاک برسرت پدر و خانواده خوب داری برو خودتو نجات بده(مادرشوهرم قرص خاب میخورد میفتاد پدرشوهرمم خابش سنگین بود)من ب دو دلیل نمیرفتم یکی انتخاب خودم بود نمیخاستم کم بیارم یکی اینکه امینو دوست داشتم.....


صب ک هوا روشن شد بلند شدم تو اینه خودمو دیدم هنگ کردم لب باد کرده صورت کبود رفتم بالا دیدم امین رفته همه شیشه هارو جمع کردم جارو برقی زدم لباس پوشیدم رفتم خونه مادرم.کلید داشتم مستقیم رفتم طبقه بالا سراغ مبینا دیدم خانم تو خابه نازه داد زدم سرش خجالت بکش چی از زندگیم میخوای چرا نمیزاری زندگیمو کنم هاچ و واج نگام کرد ک چیشده گفتم خر خودتی پیام دیشبتو دیدم هی قسم میخورد برا دوستم لیلا بوده اشتباه فرستادم گفتم اصن تو شماره امینو برا چیته شروع کرد ب قسم و قران ک اشتباه میکنی(بعدها متوجه شدیم اصلا اعتقادی ب قران نداشته حتا رو قرانم زده بوده برا سهیل و دروغ گفته بوده).....منم گفتم دیگه شمارتو تو گوشی امین نبینم و اومدم خونه .... خانوادمم اصلا نفهمیدن


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

روز بروز شکم ب امین بیشتر میشد ... همیشه کلید کشوشو ازم قایم میکرد همیشع موبایلشو قایم میکرد دیگه پیش همه تابلو شده بود ... خانواده شوهرمم همش باهام درگیر بودن تا هر دعوایی هم میشد مادرش شوهرم زود میگف ب ما چ زنداداشت تو زندگیته اونو از زندگیت بیرون کن(درک کنید دیگه من چ سرکوفتا و حرفایی میشنیدما).....



اولین سال عید تو خونه ی خودم کل خانوادمو دعوت کردم برای شام.خواهر بزرگم نبود قرار شد بعد ک اومدن خونه پدرم دعوتش کنم(خونه مادرشوهرش بود) بعدظهرش داشتم تو اشپزخانع سالاد درست میکرد یدفعه سرمو بلند کردم دیدم مبینا بالا سرمه همینجور موندم گفتم چطو اومدی گفت پیش خودم گفتم سما سال اولشه نمیتونه تنهایی برم کمکش(حالا جالب اونجاس خودش وقتی مهمون داشت خالم غذاشو درست میکرد هرکدوم از ما خواهرام یکارو میکرد یکی سفره یکی ظرف یکی پذیرایی خودشم انقد اخم و تخم میکرد مهمونه شامو میخورد در میرفت) بعدم با امین نقشه کشیده بودن اگه بمن بگن من میگم نمیخاد بیای پس یهویی حاضر شده بود اومده بود امینم درو براش باز کرده بود ... منم دیگه چی میتونستم بگم بهرحال هرچی بود مهمون بود یکم الکی سالاد درست کردو در حین کار کردنمونم امین مث مرغی ک بخاد تخم بزاره هی میومد و میرفت و این بیشتر عصبیم میکرد.طاقت نگاها و رفتاراشونو نداشتم...منم گفتم بزار زنگ بزنم یدفعه خالمم دعوت کنم یدفعه اونم بیاد ز زدم هرکار کردم قبول نکرد بیاد (طفلک از خجالتش بود خدا لعنت کنه این دخترو ک خالمو نابود و خار کرد.انشالله هیچکس اولاد ناخلف نصیبش نشه) مهمونا اومدن شامو خوردن این وسط مبینا چنان با پاچه خواری کار میکرد ک (الان شاید خیلی هاتون بگید چ دختره بدجنسیه اون بدبخت کلی کار کرده بهش اینجوری میگه ولی ب ولله وقتی خودش مهمون داشت ک اونم عید ب عید بود همه کاراشو خودمون میکردیم هروقتم خونه مامانم بودیم ک تو هفته شاید ۵ بارم میرفتیم اصلا و ابدا کمک نمیکرد فقط گاهی تو چیدن سفره)شب ک همه میخاستن برن امین دراورد ب خواهرای من عیدی داد ب مبینام داد با خنده و عشوه گفت وا امین اقا من ک دیگه بچه نیستم......



موند تا خواهرم اینا ۸ ام عید اومدن و من خاستم اونارو با زن عموم دعوت کنم داشتم مرغ درست میکردم ک امین اومد و گفت زنگ زدم ب سهیل اینام گفتم شماهم بیاین خیلیییییییی زورم گرفت چون میدونستم بخاطر مبیناس منم گفتم خیلی بیخود کردی بدون هماهنگی من بعدم مبینا خیلی مارو دعوت میکنه ک ما تندتند دعوتش کنیم همین شد ی دعوا و بحثی ک بیا و ببین وسط بحث محکم کوبید تو صورتم منم گریه کنان رفتم خونه پدرم و جریانو گفتم(ب تنگ اومده بودم همش مبینا امینو تحریک میکرد احمق سهیلم غیرت نداشت و همش چشمش ب دهن زنش بود) هرچی زنگ زد جواب ندادم تا عصر سیزده بدر جالب اونجاس مبینام راحت میومد میرفت و هی در حال خبر جمع کردن و امار دادن بود ماهم پیش اون اصلاااا حرف نمیزدیم.عصر ۱۳ بدر اومد دنبالم با موتور ک بیا بریم بگردیم گفتم نمیام رفت داماد و پدرشوهرمو فرستاد یکم با مامان بابام حرف زدن و (نمیشد مستقیم موضوع مبینارو گف پیش دامادشون تف سر بالا بود تو صورت خودمون) مثلا بابام گفت تو کاره زنا دخالت میکنه و .... خلاصه دامادشون ریش گرو گذاشت و منو برگردوندن منم از در رفتم خونم کلا بی محلش کردم با اون مهمون دعوت کردنمون پیش شوهر خواهرم ابرومونو برد ......

هرروز رابطه من و امین بدتر میشد و امین و مبینا بهتر .... من از دو طرف زیر فشار بودم یطرف خواهر وسطی و مادر ناجنسش ک کلا در حال دخالت بودن و دعوا درست کردن یطرفم مبینا ک دهنمو بسته بود شده بود سر کوفتم



یروز اواسط تابستان بابا اومدخونه گفت بهم پلاژ ساحلی دادن گفتن با هرچند نفر خانواده ک دوستدارید برید تفریح ماهم همه خوشحال حاضر میشدیم ک بریم مبینا و امینم ک تو کو...شون عروسی بود روز حرکت رسید ب امین گفتم بیا من و تو بریم ماشین بابام اینا سپهر و ثنا و سحر برن ماشین سهیل(ما ماشین نداشتیم) پررو پرو رفت نشست جلوی ماشین سهیل اینا منم مجبور شدم برم ماشین اونا بمونه ک تو راه چقدددددد حرص خوردم و چ حرکاتی ازینا دیدم سهیلم ک قربانش برم کوه غیرت تو عوالم خودش بود مثلا سهیل اهنگ شاد میزاشت مبینا عقب ماشین ب حالت عشوه اومدن و قر دادن باهاش میرقصید اصن حالم بهم میخورد از حرکاتش امینم اشتهاش باز شده بود یا میوه میخاست یا چای ک مبینا تند تند ازش پذیرایی میکرد(من لجبازم اینجور مواقع بد لج میکنم) مثلا تو راه میگفت چی میخاید براتون بخرم من ک میگفتم هیچی (کلا تو ماشین حالت تهوع میگیرم) مبینا زود میگف چیپس و چی و چی ... اونم ی ب چشششششم کشدار میگفت و میخرید ...



کل راه بجای خوش گذشتن برام شد جنگ اعصاب و دعوا ... تا رسیدیم مقصد تو ی شهرک ویلایی کلی ویلای تکی بود ویلاها حالت دوبلکس داشت پایین اشپزخانه حمام دسشویی و ی پذیرایی بزرگ ک توش ۴ تا تخت بود بالا دوتا اتاق خاب بزرگ با حمام و دسشویی و تخت و ... اتاقها هم بالکن داشت



قرار شد خانم ها برن بالا اقایون پایین .....



هردفعه ما برا شام و نهار رفتیم رستوران(داخل خود شهرک ویلایی بود) چون میزا ۴ نفره بود (فقط دوتا اتاق بزرگ بود تخت سنتی داشت ک همیشه پر بود) امین و مبینا سریع میرفتن سر ی میز چند بار بهش گفتم بریم پیش خواهرام یا پدر مادرم گوش نمیداد دیگه فکر کنید هردفعه اون غذاهای عالی و خوشمزه کوفت من میشد چون باید شاهد اداهای این دوتا اشغال بودم براش نوشابه و دوغ میریخت ...مثلا غذاشون میموند بهم تعارف میکردن



یروز صبح زود(حدودا ۶ صبح) ک شی قبل خیلی باران باریده بود تو خاب و بیداری دیدم مبینا بلند شد اهسته زد بیرون(من و مبینا و ثنا و سحر تو ی اتاق خواب بودیم خواهرم و پسرش ک شب تا صب نق میزد و نحسی میکرد و چند بار بیدار میشد تو ی اتاق خاب ) منم اهسته بلند شدم رفتم دیدم امینم نیست تو تختش خیلی اتیش گرفتم رفتم بیرون دیدم نزدیکای ته شهرک دارن قدم میزنن و حرف میزنن منو ک دیدن اصلا بروی مبارکشون نیاوردن و گفتن ا توم بیخاب شدی بیا ببین گلا چ عطری دارن (انقدددد پرروبودن انگار ن انگار بخدا من بودم تو اون شرایط خودم خودمو لو میدادما)منم گفتم امین تو ک میخاستی قدم بزنی و از عطر گلا لذت ببری با زنت قدم میزدی ک پیش مبینا وایساد دعوا ک دست از سرم بردار هی دنبالمی چی میخای از جان من مبینا هم ک دید دعوا رو درست کرده ی پوزخند زد و گفت اوکی من دخالت نمیکنم من بای ..... ب محضی ک مبینا رفت امینم دنبالش راه گرفت(اصن این زن امینو جادو کرده بود بخدا)

2728

تا شبش با امین قهر بودم برا خوردن شام و نهارم نرفتم سر دردو بهونه کردم سهم غذامو اوردن (بعدها ثنا قسم میخورد مبینا خوشحالتر بوده تو نبودی و با سهیل و امین سر ی میز نشستن) شبش تو بالکن نشسته بودم ک دیدم امین زیر بالکن داره قدم میزنه و یطرفو نگا میکنه و انگار اشاره میزنه(منو نمیدید بالکن حالت جلو اومده بود) اهسته بلند شدم رفتم از پنجره اونور نگا کردم دیدم مبینا نشسته رو ی صندلی جلو دره ویلا و با امین اشاره میزنه.منم طاقت نیاوردم اومدم تو بالکن اتاق خودمون از بالا ب امین گفتا حقا ک تف بروت بی حیایه بی همه چیز(کلا بی ادب نیستم ولی روانیم کرده بودن) اصن منو دید شوکه شد فرصت ندادم جواب بده از ویلا زدم بیرون اصن مبینا غیب شد فک کنم فهمیده بود من دیدم زود برگشته بود تو ویلا تو تاریکی بین درختا راه میرفتم(شهرک حالت ساحلی داشت با نگهبانی) دیدم دنبالم داره میا .هی اومد دستمو بگیره نزاشتم (من خیلی لجبازم حقیقتا خیلیم اذیتم کرده بودن و مسافرت شده بود زهرم)اخر بزور دستمو گرفت گفت بگو ببینم تو چته منم گفتم دست از سرم بردار دیگه ازت متنفر شدم من همون سمام همون ک بخاطرم انقدددددد خودتو ب اب و اتیش زدی چرا اینکارارو میکنی مبینا تورو جادو کرده ک وایساد صحبت و حرف ک تو اشتباه میکنی و حساس شدی و کلی بغلم کرد و پیشانیمو بوسید و ....(تا حدودی ارومم کرد) برگشتیم ویلا اصلا از مبینا خبری نبود(بعد ثنا قسم میخورد ک تو بالکن نشسته بودیم دیده تو و امین رو دیده ک دست همو گرفتید و پیشانیتو بوسیده یدفعه زده زیر گریه و رفته تو ) انگار من با شوهره اون بودم🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄ـ


وقتی میرفتیم دریا برای شنا بیشتر سمت امین میرفت و هی کرم میریخت تو بازار بودیم حتما کنار امین راه میرفت(نگید داداشت کجا بود اکثرا یا همراهیمون نمیکرد یا کلا بیخیال بود زنش دهنشو حسابی بسته بود) انقدددددد اون ۵ روز عذاب روحیم داد ک خدا خدا میکردم زودتر تموم شه برگردیم موقع برگشتم هرکار کردم امین از ماشین اونا پیاده نشد رفت نشست ماشین اونا منم انقد عصبی شدم ک حالت تهوع بهم دست داد و حالم خیلی بد شد بردنم ی درمانگاه سرراه بهم سرم  و ارامبخش زدن کل راه تو حالت نیمه بیهوشی بودم و کلا امین و مبینا در حال بگو بخند.بین راه ک برا نهار پیاده شده بودن  خواهرم خوب بهش گفته بود ک مبینا یکمم با ما بخند چقد تو خوش اخلاق شدی تازگیا ک کلا زورش گرفته بود و اخماش تو هم بود(سیما ک کلا زندگیش شهر دیگه بود .سحر کلا ساکته و اهل تیکه انداختن نیست مامانمم ک بخاطر خواهرش ک اخر خوب حقشو گذاشت کف دستش خیلی م اعات میکرد پدرم کلا در جریان نبود چ خبره سپهر خیلی بچه بود.ولی ثنا گاهی خوب میچزاندش همین باعث شده بود امین بشدن از ثنا بدش بیاد ثنا هم ازش متنفر بود ) با بدبختی و دل پر غصه برگشتیم خونه شب خیلی دیر رسیدیم خسته بودیم اثر ارامبخش هنوز تو تنم بوذ بدون دوش گرفتن لباسامو عوض کردم خابیدم صبح زود دیدم امین دوش گرفته اصلاح کرده و ی ساک دستی مشکی دستشه من هنوز تو جا بودم ازش پرسیدم کجا میری گفت برا دختره اکبر دوستم سوغاتی اوردم میرم بدم بهش(حس کردم دروغ میگه اخه دوش گرفته بود اصلاح کرده بود و ادکلن و ..... اکبرم انقد باهاش صمیمی نبود ک باهاش اینجور باشه )رفت و منم تو خونه بودم... حدودا ۳یا ۴روز بعدش داشتم میرفتم سوپری ک زن اکبر و دخترش رو دیدم دختر نازی داشت کلی بوسش کردم و سلام و احوالپرسی ک خانمش پرسید کجا بودید مسافرت خوش گذشت منم گفتم ب خوشی شما گفت حالا سوغاتی چی اوردید منم هنگ کرده نگاش کردم گفتم مگه امین برا نادیا(دخترشون بود) سوغات نیاورده با خنده گفت تورو خدا با روح و روان ما بازی نکنید خسیسا ی کلام بگید نیاوردید چرا الکی جو سازی میکنید منم با وجودی ک اتیش گرفته بودم خودمو جمع و جور کردمو گفتم اهان یادش رفته میگم براش بیارتش ک خندید و گفت ن مرسی سلامتیتون مهمه.اصن خریدم یادم رفت بهت زده برگشتم خونه امین تو خونه فیلم نگا میکرد بهش گفتم راستی امین سوغاتی نادیارو دادی گف ا اره دادم بهش گفتم حالا چی بود گفت خب معلومه عروسک.... منم خیلی زورم گرفت خر فرضم کرده بود گفتم اتفاقا الان زنشو دیدم تشکر کرد و گفت نادیا خیلی از عروسکه خوشش اومده اینو ک گفتم اتیش گرفت شروع کرد داد و بیداد ک تو مگه مرض داری چرا سر بسرم میزاری(همیشه وقتی مچشو میگرفتم داد و بیداد میکرد)....همیشه تو ذهنم موند ک اون پلاستیکه چی بوده و برا کی بردتش.فک کنم برا مبینا بود ....

هرروز دعوا هرروز جنگ اعصاب دخالت مادرشوهر و خواهرشوهر وسطیم یطرف شغل کاذب امین یطرف مبینا یطرف.جرات طلاقم نداشتم چون خودم انتخاب کرده بودم چند بار ب دلایل مختلف رفتم قهر هربارم خانوادم اصرار داشتن حتما طلاق بگیر....



ی مدت مادرشوهرم گیر داده بود دکور اشپزخانشو عوض کنه و کابینتاشو ام دی اف کنه قرار شد ی هفته بیاین بمونن طبقه بالا (بماند ک ی هفته شد ۳ ماه و مادرشوهرم دقیقا ۳ ماه بین من و امین خابید )هرروز ی جنگ اعصاب مطلقا شده بودم کلفتشون تو همون روزا بود ک مادربزرگ پدری مبینا مرد .اونروز ک فوت شد من خونه بودم مامانم زنگ زد گفت نمیای خاکسپاری گفتم اینا خونن نمیتونم بیام مسجد میام سرظهر یدفعه امین با لباس کار اومد خونه(جوشکار بود خیر سرش تررررکار) ک اومدم نهار بخورم.کلا نهارشو میبرد با خودش بعد سر سفره یدفعه گفت کاش زنگ بزنی حال بی بی خانمو(مادربزرگ مبینا)رو بپرسی سریع شصتم خبردار شد ک مبینا بهش اطلاع داده ک مادربزرگم مرده تازه خانم ناراحتم شده بود ک سما احترام نگذاشته بیاد اخه چطو میرفتم چندنفر تو خونم سرم بودن.منم ب مسخره و کنایه گفتم حالا چطو یکاره و بیکاره کارتو ولکردی اومدی میگی بی بی چطوره اگه خبری هست بمنم بگو (خدایی زورم میومد خر فرضم میکرد جوابشو میدادم)همین حرفم  اتیشش زد و دعوا شروع شد بلاخره ب هر زوری بود راضیم کرد رفتیم سر سلامتی دادن بماند ک اون چند روز امین چقدددددد تو مسجد و خونشون کار کرد انگار داماد اوناس(رسم داشتن مسجد غذا میدادن )بخدا جوری کار میکرد ک دیگه همه صداشون درومده بود ک چ پسر خوبیه و چ کاریه و ......



بعد چند وقتم برا از عزا دراوردن مبینا هی بمن گفت یچیز بخر برو من نرفتم خودش رفت ی روسری خرید اورد داد بهم گفت برو از عزا درش بیار مامانمم ولم نمیکرد هی میگفت خوب نیست بخاطر سهیل ک رفتم خونه مادرم و تو راه پله روسری بهش دادم انگار امین باهاش هماهنگ کرده بود گرفتشو و تشکر کرد و کلا هروقت میدیدمش اون روسریو سر میکرد درصورتی ک دقیقا ۷ تا روسری برای از عزا در اوردنش اورده بودن از لج من و برا خر کردن امین اینکارو میکرد ...

همونروزا ک خانواده شوهرم خونه ما بودن ی شب پدرشوهرم حالش خراب شد تا رسوندنش بیمارستان گفتن سکته کرده شدیدم بود شب اول امین موند بیمارستان پیشش صبح قرار بود داداش بزرگش حمید بره بیمارستان چون با امین قهر بود بمن زنگ زد گفت بهش بگو ساعت ۹ بیاد پایین من برم بالا جاش(تعویض همراه) من از ۷ و نیم خرچی زنگ زدم امین جواب نداد خب خابم نبود ک بگم خابه چون تو بیمارستان ۷ صبح همه رو بیدار میکنن.اخرش مجبور شدم زنگ زدم پرستاری پرسیدم گفتن همراه اقای فلانی نیست تو اتاق کاره واجب باهاش دارم پرستاره گفت ۵ دقیقه دیگه زنگ بزن تا جوابتو بدم بعد ۵ دقیقه گفت والا خانم تو اتاق نیستن همراهای دیگه گفتن حدودا نیم ساعتی هست اتاقو ترک کردن .منم ب حمید زنگ زدم موضوعو گفتم اونم گفت ولش کن خودم میرم اونجا.حمید رفت و وقتی برا ساعت ده امین اومد خونه پرسیدم انقد زنگ زدم کجا بودی گفت گوشیم رو سایلنت بوده و دستشویی بودم بعدم حمید اومده تو بازار کار داشتم .دمه عصری بود حمید اومد خونه ما ک بجاش میلاد بره(زن حمید تو عقد حامله شده بود انقد خانواده شوهرم سر این موضوع اذیتش کرده بودن کلا با اینا کنتاک بود و بهیچ وجه اجازه نمیداد حمید شب بمونه اونجا) دیدم حمید مادرشوهرمو کشید تو راه پله و کلی باهاش حرف زد فقط چند تا کلمشو شنیدم ک میگفت بگو خجالت بکشه این موضوعات ازش خون درمیاد و ...وقتی مادرشوهرم اومد بالا ازش پرسیدم گفت هیچی در مورد امین بوده ک چرا بامن قهره و ....(مادرشوهرم بشدت اخلاق دروغگویی و دو رویی داشت) (بعدها مهسا برام تعریف کرده بود ک حمید رفته دیده مبینا  داره میره سمت بیمارستان با ی پلاستیک دستش حمید هم ک کم و بیش موضوعو میدونست دنبالش رفته دیده تو محوطه ی خلوت ته بیمارستان ک جلوی دید نبوده با امین نشستن رو نیمکت صبحونه خوردن😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓خاسته ب امین بگه من یادت بودم) برادر شوهرمم از قصد خودشو بهشون نشون داده ک مبینا زود بلند شده و خودشو گم و گور کرده .امینم بخاطر اون تو اتاق نبوده و دیر اومده و وقتی حمید موضوعو ب مادرشوهرم گفته چون مادرشوهرم ترسیده ما دعوامون شه بمن نگفته بوده(برادرشوهرم خیلی بدش اومده بود چون خودش ب شدت وفاداره)..... بعد ازینکه پدرشوهرم بهتر شد اوردنش خونه سهیل با مبینا و داداش مبینا اومدن سر زدن.خواهرشوهر بزرگم پروانه بعد از رفتنشون میگفت مبینا جوری ارایش کرده ک انگار اومده عروسی(پروانه بشدت مذهبی بود منم خیلی دوستداشت و از مبینا بخاطر کاراش و خراب کردن زندگی من متنفر بود).....



انقد از بودن خانواده شوهرم تو خونمون معذب بودم ک اخرش ب بهانه مسافرت رفتم خونه خواهرم شهر دیگه و پیغام فرستادم اخر هفته میام جهیزیمو میبرم شمام برا خودتون بشینید بالا(خونه ای ک با پول وام ازدواج من و طلاهای من ساخته بودن) اونام ک دیدن تهدید نیست و جدی میگم جمع کردن رفتن خونه خودشون از قصد ساخت و سازو طول میدادن وگرنه ی اشپزخانه ۶ متری ۳ ماه کار نداشت اونم فقط کابینت بود

نزدیک عروسی مهسا و علی بود همه در تکاپوی لباس و ارایشگاه.روز عروسی من و مهستی رفتیم ارایشگاه(بی تعریف ب شدت خوشگل شده بودم) هرچی ب امین زنگ زدیم بیا دنبالمون نیومد برگشتیم خونه دیدیم مبینا و سهیلا اومدن خونه مادرشوهرم(بعد از طهر بود قرار بود رخت داماد ببریم اصن اونا شب دعوت داشتن ن بعدظهر) نگو امین رفته دنبالشون اوردتشون😪😪😪😪😪دنبال ما نمیومد رفته بود دنبال اونا



رخت دامادو ک بردیم مبینا کلی با امین و من رقصید هی میومد وسط ما دوتا شبم برا تالار کلا اومد تو ماشین ما و بماند ک چقددددد کرم ریخت اونشبو کوفتمون کرد منعش نمیکردی فردا پاتختی هم میومد شانس اوردیم خونه همسایه پاتختی گرفته بودن فقط افراد نزدیکو دعوت کرده بودن (مهسا هم رفت سر زندگیش با ی پسر عالی.مهسا واقعا دختر خوبی بود هرجا هست سر بلند باشه خبر دارم ی دختر ناز کوچولو هم داره) بعد عروسی مهسا مادر شوهرم مریصیش عود کرده بود پدرشوهرمم بعد از سکته یطرف بدنش بیحس شده بود کلا خونه بود هی دعواشون بود یا من هی باید میرفتم کاراشونو میکردم......ـ



خیلی اذیت میشدم از طرف خانواده شوهر تصمیم گرفتیم با خانوادم ی سفر بریم شهر زیارتی(خواهر بزرگم تو ی شهر زیارتیه) امین یدفعه گفت من نمیام ازونورم مبینا بهونه میاورد ک من نمیام.من خیلی شک کردم ب این دوتا از دره خونه مادرم اینا ک حاضر شدیم بریم امین نشسته بود دره خونه نمیرفت سهیلم گیر داده بود ب مبینا ک حاضر شو ببرمت خونه مامانم میگف شما برید خودم میرم نمازم مونده ظرفام مونده میخام برم روضه خونه همسایه(ایام محرم بود) سهیلم ک یکمکی شک کرده بود تازگیا با زور مجبور کرد بیاد بردیم گداشتیمش خونه مامانش تو راه انقد اتیش گرفته بود اصلا باهامون حرف نزد موقع پیاده شدنم درو کوبید بی خدافظی رفت خدا بدونه با امین چ نقشه ای داشتن.ک بعدا خودش با خنده تعریف کرد ک فردا صبحش کار داشتم برگشتم خونه.....(کار خاصی نداشت ما برا دو روز رفته بودیم اونم هرچی لازم داشت با خودش برده بود خونه مادرش خدا فقط عالمه چ نیتی داشت ک صب زود برگشته بود البته خودش ب ما نگفتا سپهر با ما نیومده بود مونده بود خونه سپهر برا ما گفت اونم مجبوری با خنده تعریف کرد ک کار داشتم برگشتم خونه....‌) دیگه همه حتا خاله و پدرمم فهمیده بودن ی خبرای هس فقط سهیل عشق کورش کرده بود و زیر بار نمیرفت....

2740

تو مرداد ماه بود خواهرم ثنا تازه استخدام بانک شده بود ی خاستگار خوب داشت ک اومدن و بعد از مراسمات معمول عقد کردن(الانم ک الانه خواهرم میگه از فیلم عقدم متنفرم چون تو فیلم کلا پر از اشاره و نگاهای پر از شرارت امین و مبینا ب همدیگس) هرچیم ما هردفعه ب سهیل میگفتیم ک زنتو جمع کن داد و بیداد میکرد ک خجالت بکشید زن من نماز میخونه قران میخونه تهمت نزنید (کلا مظلوم نما بود و خیلی هم ادای مدهبی هارو درمیاورد)(لطفا سوءتفاهم نشه مادر خودمم نماز خوانه واقعیه با اعتقادات قوی)



بعد از عقد ثنا یروز تصمیم گرفتیم برا خرید جهیزیه ثنا بریم بانه خرید کنیم دوتا ماشین شدیم ۳ تا خواهرام با شوهر دوتاشون تو ی ماشین طبق معمول امینم پرید تو ماشین سهیل اینا😡😡😡😡😡😓😓😓😓😓😓😓😓بچه ی خواهرمم کوچیک بود برا اینکه اذیت نشه گذاشتیمش پیش مادرم .... شب ساعت ۱۲ راه افتادیم انقد از امین و مبینا بدم میومد کل راه چشامو بستم و عن محلشون کردم ۷ صب رسیدیم رفتیم خرید کردیم همه جا تو بازار امین دره ک.ون مبینا بود بجای ک دنبال من ک زنش بودم باشه خلاصه هرچی من خریدم مبینا هم خرید ننهارو بیرون خوردیم عصر ک راه افتادیم نزدیک دهگلان ماشین ما خراب شد خواهرم اینا بخاطر بچش ک شیر خواهره بود و کلا اونا جلوترم بودن مجبور شدن رفتن نموندن کاری هم از دستشون بر نمیومد هوا تاریک شده بود ک بزور خودمونو رسوندیم ی تعمیرگاه بین راه خسته کوفته گرسنه نیاز ب دستشویی.از تعمیر کاره بابت دسشویی پرسیدیم ک گفت خونم پشت مغازش دره حیاط بازه دسشویی تو حیاطه برید.خانمم رفته عروسی نیست.سهیل موند پیش ماشین من و امین و مبینا رفتیم(حالت دهات مانند بود) اول مبینا رفت دسشویی بعد امین اخرم من(باور کنید جرات نمیکردم تنهاشون بزارم ) کارم ک تموم شد از دستشویی درومدم دیدم خیلی نزدیک بهم دارن حرف میزنن تا منو دیدن هول شدن جدا شدن منم اخم کردم راهمو گرفتم برگشتم.سهیل گیر داده بود ب تعمیر کاره ک اینا گرسنشونه جایی نیس استراحت کنن ک رفت از خونه نون و پنیر اورد .منم قسم خوردم ب هیچ وجه با امین و مبینا تو ی اتاق نمیرم (چون دورشونو خلوت دیده بودن کلا از سهیلم بخاری بلند نمیشد منم ناتوان بودم و زورم ب وقاحتشون نمیرسید خیلی دریده و پررو شده بودن)من رفتم تو ماشین خابیدم امین و مبینام اومدن امین هی ب بهونه پتو رو ما کشیدن دست ب رانای مبینا میزد و من کلافه و عصبی شده بودم تصمیممو گرفتم قسم خوردم برسم خونه پدرم طلاق بگیرم.کلا دیگه زدم بی خیالی ...اون شب سخت تموم شد ماشین در حدی درست شد ک مارو برسونه ب ی تعمیرگاه خوب تو دهگلان.صبح زود رفتیم سمت دهگلان تو ی پارک دسشویی و دست شستن و امینم رفت نان و مربا وکره خرید فلاکسمونم پر کرد اورد جلو چشم خودم ۴ تا چای ریخت گذاشت جلوی مبینا



(سهیل زودی ی لقمه خورد رفت ماشینو ببره ی تعمیر گاهه خوب )تند تند لقمه میگرفت میداد مبینا از لج من اینجور میکرد منم دیگه زدم سیم اخر بلند شدم تو پارک داد و بیداد ک خجالت بکشید تف بروی حرامزادتون ازتون متنفرم(واقعا ابرو رو خورده بودن حیا رو قی کرده بودن)چند تا خانواده اونجا با تعجب نگاه میکردن امین بلند شد ی کشیده ابدار بهم زد مبینام مثلا سعی میکرد جدامون کنه. امین برگشت بهم گفت اصلا میدونی چیه من عاشق مبینام از تو متنفرم اینو ک گفت اتیش گرفتم گوشیو در اوردم زنگ زدم ب ثنا ک بابارو بفرست بیاد دنبالمون وگرنه الان خودم راه میگیرم میام.کلا ازشون جدا شدم رو ی نیم کت اونورتر نشستم گریه کردن سهیلم کلا نبود رفته بود دنبال کار ماشین میدونستم بهش زنگ بزنم بدتر خودم محکوم میشم و میگه باز داری تهمت میزنی(اصلاااا قبول نمیکرد زنش اینجوریه اعتقادشم این بود زن من نماز میخونه)



دیگه پرده ی حیا بینمون برداشته شده بود دیگه غرورم له شده بود چیزی برا باختن نداشتم تصمیممو گرفته بودم.همینجور ک رو نیم کت بودم و گریه میکردم ی زن با لباس کوردی ک شاهد دعوامون بود امد دستمو گرفت بردم بهم اب قند داد



امین و مبینام اونور سرگرم بگو بخند بودن.



امین ک دید این خانمه با چند تا خانم دیگه و چند تا مرد دور من جمع شدن امد شروع کرد ب فحاشی ک حق نداری تو کار ما دخالت کنید خجالت بکشید و ی دعوام اونجا درست کرد برا نهارم هرچی بهم گفت بیا بریم نهار بخوریم نرفتم خودش و مبینا رفتن جیگر خریده بودن اوردن نشستن خوردن(خاطرات مثل اب جوش ریخت تو مغزم ک چقد جیگر دوست داشتم و امین برام میخرید و.... اشک امانم نمیداد) ...



اون روز سخت و طولانی گذشت پدرم و دامادمون ساعت ۴ رسیدن پدرم(نفهمید چیشده فک کرده بود من خسته و کلافه شدم گریه کردم) با سهیل موند پیش ماشین تو دهگلان و من و امین و مبینا با دامادمون با ماشین اونا برگشتیم.تو راه ی جا نخود تازه کاشته بودن بعد دامادمون ماشینو زد کنار گفت سما برات نخود بچینم دوستداری و رفت چید و اورد امینم پیاده شد ی بوته بزرگ برا مبینا چید


diyana


یدفعه مبینا گفت اه اه من نمیخورم اینا حرامن (در صورتی ک شرع میگه اگه از باعی رد شدی در حد خوراکت میتونی بچینی ولی برای بردن نه) منم اتیش گرفتم خعلی زورم گرفت خدایی این دیگه خیلی رودار بود گفتم ن عزیزم حرام اونه الکی چادر بندازی سرت روبروی خدا وایسی زندگی ی زن و شوهرو خراب کنی و صدتا فسق و فجور از زیر کنی اصلااااا انتظار این حرفو از من نداشت انقد ک همیشه لال و مطلوم بودم امین کم نیاورد گفت حالا تو ک مسلمان واقعی ای بخور برات چیده منم گفتم ن مسلمان مبیناست و تو.دامادمون با دهن باز نگامون میکرد (بعد ها ب سیما گفته بود تا دیدمشون فهمیده بودم بینشون ی چیزی شده) تو راه پیاده شدیم بنزین بزنیم ما هم رفتیم دسشویی نگو دامادمون بعد از بنزین زدن ماشینو جابجا کرده تو خروجی پمپ بنزین پارک کرده امین و مبینا زودتر درومدن رفتن پشت دستشویی (فکر کرده بودن دامادمون دید نداره نمیدونستن جای پارک ماشینو عوض کرده) دست همو گرفتن وایسادن حرف زدن(دامادمون بعدا ب خواهرم گفته بود اون لحطه اتیش گرفتم خیلی عصبی شدم و دلیل عصبی بودن سمارو فهمیدم بقران اگه تو شهر خودمون بود جفتشونو خورد میکردم.)(دامادمون ازون لرهای باغیرته.اونجا فهمیده بود ک ای دل غافل پس اینا باهمن.ب خواهرم گفته بود قبلنم شک داشتم ولی وقتی با چشم خودم دیدم مطمئن شدم )..... خلاصه بهر زجری بود رسیدیم خونه مادرم.امین زود وسایلارو جدا کرد و گفت بیا بریم خونه بهش گفتم من جایی نمیام.فک کرد مث همیشس چند روز قهر کنم و بعد خودم نرم شم گفت نمیای ب درک و خودش تنها رفت خونه ...



منم اومدم خونه و با گریه همه چیو برای مادر و خواهرام گفتم مبینام زود رفت طبقه بالا ...



مامانم و ثنا زورشون گرفت گفتن اینجور ک نمیشه مبینارو صدا کردن پایین مامانم گفت این چ وضعشه مبینا وایساد داد و بیداد ک خجالت بکشید چند نفری تهمت میزنید دخترتون روانیه عصبیه و .....



صدتام بهمون گفت و رفت بالا منم قهر موندم خونه مادرم.نصف شب با تکانای شدید ی نفر بیدار شدم دیدم سیماست دستشو ب علامت هیس گداشت رو بینیش و بهم اشاره زد ک دنبالش برم



چون همه خاب بودن رفتیم تو راه پله برام موضوع پمپ بنزینو گفت(من خبر نداشتما شوهرش براش گفته بود) و گفت علی (شوهرش)گفته سیما بخدا این دوتا باهمن ب سما بگو طلاق بگیره و خودشو نجات بده بعدم کلی نصیحتم کرد ک این مرد ن خانواده درست داره ن پول زنبازه هم هست با زنداداشته سهیلم ک بی عرضس طلاق بگیر خودتو نجات بده(تو راه پله ک بودیم ی اتفاق خنده دار افتاد.ی مستاجر داشتن مامانم اینا ک سپاهی بود فوق العاده مرد سنگین و ناموس پرستی بود من اون موقع موهام بلند تا رو باستنم و فر بود دو روزم بود حموم نکرده بودم حسابی ژولیده و بهم ریخته بود رو پله ها نشسته بودیم حرف میزدیم این مستاجرمون درو باز کرد بره دسشویی(توالتشون تو راه پله بود) یدفعه من و خواهرم بلند شدیم بدویم بالا با دیدن ما بخصوص من با اون موهای ژولیده ترسیده بود چشاش خاب بوده فک کرده بود از مابهترونه جوری فریاد زد همه از خاب پریدن🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 ماهم فرار کردیم فردا ب زنش گفتیم بگو ببخشه ما داشتیم صحبت میکردیم گفت عیب نداره محمد گفته چشام خاب بوده چیزی ندیدم)



فرداش داماد بزرگمون منو با ماشین برد بیرون کلی برام حرف زد ک خر نباش اینا باهمن طلاقتو بگیر اینجور مردی اصلا حامی خوبی نیست برات و .....

تصمیممو گرفته بودم طلاق میخاستم.سهیل و پدرم ک برگشتن مامانم موصوعو ب پدرم گفت حتا نگفت بخاطر رابطه امین و مبیناس گفت هی باهم میجنگن(ببین مادره من بی تعریف چ مادرشوهره خوبی بود اون هر مادرشوهره دیگه ای ک بود لنگ عروسه رو جر میداد از خونه بیرونش میکرد ...) پدرمم بنده خدا چیزی نگفت گفت هرجور خودش میدونه ما ک از اول گفتیم این پسر بدردش نمیخوره اصلاااا از امینم خبری نبود حدودا دو ماهی از قهرم میگذشت اصلا خبری از امین نبود منم فعلا اقدامی نکرده بودم سهیل و مبینام حالت کنتاک بودن(مبینا جوری برا سهیل جا انداخته بود ک سما با من دعواش شده و همه رو علیه من شورانده هرچیم ماماتم بهش گفته بود زنت اینجوره میگف شما تهمت میزنید اون نماز میخونه و بدتر باما قهر کرده بود و طرف زنشو گرفته بود)(کاش کاش کاش اونوقتا عقلم میرسید پرینتشونو میگرفتم البته خدا خوب حال مبینارو جا اورد قربان خدای خوبم)



ی شب جوجه کباب درست کرده بودیم سهیل اومد ی لقمه درست کرد برد بالا(مامانم هرچی درست میکرد بهشون میداد ولی بعد از قهر من دیگه براشون چیزی نفرستاد) ی لحظه گفتم مامان نکنه مبینا حاملس.... مامانمم گفت ن بابا فک نکنم (نگو خانم دیده اوضاع خرابه و ممکنه من طلاق بگیرم و اونم شرایطش بد شه زود گذاشته بود حامله شده بود اونم بعد از ۷ سال ک عالم و ادم بهش گفتن بچه بیار نیاورد زود تو اون شرایط حامله شده بود)



یروز یکی از همسایه هامون مامانمو دیده بود گفته بود پسرت اومده از ما مبلمان خریده(مبلمان فروشی داشتن) مامانمم تعجب کرده بود ک برا چیشونه طبقه بالا ک کوچیکه



نگو زرنگ خانم دیده اوضاع خرابه و احتمال قوی من طلاق بگیرم ب سهیل گفته شرط بارداری من اینه ازین خونه بریم



خلاصه خونه گرفتن و رفتن (تازه موقع اثاث کشی سحر و سپهرم رفتن کمکشون)



منم ۳ ماهی بود قهر بودم و امینم چند بار با مادرش رفته بودن سراغ بابام ک برگرده و درست میشم(راستش خودمم نمیدونم چم شده بود دلم برا امین تنگ شده بود حس میکردم با رفتن مبینا ازون خونه دیگه همه چی درست میشه )



خلاصه با رفت و امد های امین(احساس میکنم دعا گرفته بودن اصن ازین رو ب اون رو شدم مامانش زیاد اهل دعا جادو بود) منم با تعهد کتبی ک بابام گرفت برگشتم ب زندگیه داغونم در صورتی ک ثنا و سیما باهام قهر کردن و گفتن اگه شخصیت داشتی طلاق میگرفتی (امینم کلا هی میگف تو عصبیم کردی ک اونجور گفتم و .... خرم میکرد .)


نزدیک عید سال ۹۰ بود مبینا و سهیل همچنان قهر بودن(بابام فوق العاده سهیلو دوستداره اصن مریض شده بودن مامان بابام) ی روز من خونه مامانم بودم ک دیدم در میزنن درو باز کردم دیدم خالمه تا پریدم بوسش کردم و دعوتش کردم بیاد تو پشت سرش مبینا هم با شکم گنده اومد تو حدودا ۴ ماهش بود.من هنگ کردم خاستم بی محلش کنم خالم دستمو گرفت دستمونو انداخت گردن من گفت هرچی بوده تموم شده مبینا هم اورد بالا اشتی داد و باز پاش باز شد ......


منه خر فکر میکردم اینا از هم جداشدن نگو با مستقل شدن مبینا بدترم شدن.خونه ای ک مبینا اینا گرفته بودن روبروی ی اموزشگاه ارایشگری معروف بود من ی دوست داشتم از زمان مدرسه دوست بودیم الانم هستیم ب اسم الهام ک اونجا کار میکرد یروز بیرون دیدمش گفت چ خبر نی نی نداری گفتم نه بابا چ خبره گفت اتفاقا امینو زیاد دره اموزشگا میبینم اونجا کار میکنن(کارش جوشکاری بود) انگار زدن تو سرم گفتم اره اونجاها ی کار گرفتن و خدافطی کردم و اومدم تو راه ک خوب فکر کردم متوجه شدم امین هنوز با مبیناس و بخاطر دیدن مبینا میره اون سمت باز روانم بهم ریخت اییییییی خدا این چ بختی بود من داشتم امین باز گوشی و کلید کمدشو قایم میکرد یبار ک اتفاقی کلید کمدشو جا گداشته بود کمدشو باز کردم دیدم ی ساعت مچی تو قاب(تابلو بود هدیس من ک نداده بودم) ی جا سوئیچی چرم ب اسم امین ک ب لاتین نوشته بود و ی m کوچیک کنارش و دوتا چنگاک و کارد یبار مصرف با دستمال کاغذی تو ی پلاستیک ک اسم ی رستوران معروف رو دستمالا بود(معلوم بود نهار رفته بودن بیرون) منم از لجم کارد و چنگال و دستمالارو انداختم سطل زباله بعدا هرچی گفت تو ب کمدم دست زدی گفتم خبر ندارم نه من دست نزدم.ساعت مچی هم برداشتم بعدا سر ی فرصت مناسب دادمش ب ی پیرمرد فقیری ک ی جاش مشخص مینشست و تسبیح اینا میفروخت(نفروختم بهش ها از لجم اینکارو کردم ک چقدم بدبخت ذوق کردو دعام کرد خخخخخخ.).جا سوئیچی هم انداختم تو جوی اب خخخخخخ(کلا ریدم ب خاطرات عاشقانه ی کثیفشون) هرچی امین گف تو کمدمو تو دست زدی گفتم نه اخه مگه چیزی گم شده اونم جرات نداشت بگه و صد البته فهمید کار منه😂😂😂😂😂😂😂فقط کاری از دستش نمیومد هی میگف انگار تو خونه دزد اومده منم گفتم خب غیر ما و خانوادت کسی کلید نداره ک



تعداد پست: 1081


عید سال ۹۰ خانوادم رفتن قصر شیرین مبینا بخاطر بارداریش نرفت سهیل با خانوادم رفت



خانواده شوهره منم رفته بودن مسافرت امین هرکار کرد منم با خانوادم برم نرفتم چون خونه خالی بود و .....



خلاصه موندم خونه یروز صب ب امین گفتم بیا با ماشین میعاد ک خونه بود بریم برا خودمون ی شهر نزدیک گفت باشه رفت بیرون ک روغن ماشینو بریزه ازونورم من بالا حاضر میشدم ک دیدم زهرا(عروس همسایمون ک قبلا حرفشو زدم و تقریبا موضوع امین و مبینارو میدونست شوهره خودشم اینکاره بود البته اون با غریبه ها)زنگ زد گوشیمو گف سما نمیدونم امین پشت پنجره ما با کی حرف میزنه هی میگه نمیتونم بیام بخدا سما خونس میفهمه و بزار یوقت دیگه و .... میگف احتمالا زن باشه از صحبتاش فهمیده بود



منم حاضر شدم رفتم پایین یدفعه دیدم امین اخماشو ریخته گفت من نمیام گفتم باع چرا چیشد گفت حوصله ندارم سرم درد میکنه میخام ب کفترام برسم.منم شصتم خبردار شد با مبینا دعواش شده زورم گرفت ولی چیزی نگفتم.



خانوادم ک از مسافرت برگشتن خالم دعتمون کرد رفتیم خونشون(خواهشا نگید قطع رابطه میکردی بخدا چندین بار قطع رابطه کردم نمیشد تو فامیلی اونم فامیل نزدیک نمیشه‌.بعدم خالم واقعا فرشتس)بعد شام تو اتاق جمع بودیم ک یدفعه خالم گفت اونروز مبینا یکم حالش بد بوده خاسته بیاد سمت خودتون درمانگاه(تو خانه بهداشت سمت خودمون پرونده داشت)گفتم تنها نمیتونی بری دادم یوسف(داداش بزرگش) اوردتش



اونجا بود ک فهمیدم ای دل غافل این کسالتو بهونه کرده ک بزاد با امین بره بگرده یا شایدمبرنامه ای داشتن ک نشده و داداشش همراهش اومده.....


اواخر اردیبهشت بود ی روز عصر امین رنگ پریده و با استرس اومد خونه گفتم چته گفت سرم درد میکنه براش شربت گلاب درست کردم دراز کشیدیم جلو تلویزیون فیلم مارهای اناکوندا رو میداد  دیدم گوشیش رو سایلنته هی زنگ میزنه اینم رد داد و خاموش کرد گفتم ا چرا خاموش کردی گفت یکی از دوستامه حوصلشو ندارمیدفعه تلفن خونه زنگ خورد هوا رو ب تاریکی میزد تا امین پرید تلفنو برداره من زودتر تلفنو برداشتم از تلفن عمومی بیرون بود دیدم مبیناس صدای منو شنید یکم هول شد و گفت ا خاستم بپرسم اینجاها موبایل سازی نداره(شوهرش چون راننده ی شرکت معروف بود هر چند ماه یکی دو شب میرفتن اصفهان اموزش داشتن.خانمم حامله بود حدودا ۷ ماهش بود اومده بود مونده بود خونه مامان من)منم چون میدونستم اینا بهونس گفتم این وقت شب چ عجله ای داری برا گوشی.بعدم تو خیابون ؟؟؟؟تو ک بلدی برو فلان جا من والا نمیدونم اینجاها موبایل سازی داره یا نه و قطع کرد(جوری جوابشو دادمک خر خودشه)بعدم بلند بلند گفتم مبینا فک کرده منم مث خودش احمقم خر خودشه و .....(بعدها امین تو اعترافاتش بهم گفت اونروز مبینا بهش گیر داده باهم برن بیرون امین قبول نمیکرده اونم دیده آمین گوشیشو خاموش کرده تهدید کرده زنگ میزنم خونتون ب سما میگم و .... ک تا صدای منو شنید لال شد (خدایی نمیگم امین مقصر نبود امین عاشق من بود ولی خب مردا ب سگ ماده هم رحم نمیکنن بقول ننه بزرگم )هرچی امین پسش میزده و میخاسته ول کنه مبینا ولش نمیکرده امینم خب انسان بوده و ی مرد سست ک سابقه جالبی هم نداشته سست بوده وسوسه میشده)

تو تیرماه سال ۹۰ با خواهرم و شوهرش و مامانم و سحر رفته بودیم مشهر زیارت ک زنگ زدن بیاین مبینا زایمان کرده(موعدش دو هفته مونده بود بند ناف پیچیده بود دور گلوی نینی (دور از جونش کاش همونوقت میکشتش نمیموند با این مادر هرزه))ما هم هول هولی برگشتیم من سوغاتی برا خواهرام و خواهرشوهرام لیوان چینی چایساز اورده بودم یکیش هم طرحش هم مدلش خیلی قشنگ بود امین زود اونو جدا کرد اینو بده مبینا این از همه قشنگتره منم زورم گرفت ک ب تو چه چی برا کی اوردم ک اونجا هم دعوامون شد خلاصه محمد امین(برادرزادم.حاضرم قسم بخورم بخاطر امین اسمشو گداشت محمد امین وگرنه داداشم ایلیا ایمان نوید مد نظرش بود...)۱۳ روز تو دستگاه بود ک اوردنش خونه با اومدن بچه دیگه مبینا جا پاش محکم شده بود براش ی جشن مفصل گرفتن.امینم هر دقه ب بهونه بچه ب من میگفت بریم خونشون (این درحالی بود ک مهستی خودشونم تازه بچه ی دومشو زایمان کرده بود و اتفاقا بچه ی شیرینی هم بود)



یروز پنج شنبه ثنا با گریه اومد خونمون ک سهیل با یکی دعواش شده زده صورت یارو کبود شده شکایت کرده براش ۸۰۰ دیه اومده(سال ۹۰ اون مقدار پولی بود برا خودش)نداره بده و یارو هم گفته پولو بده تا رضایت بدم طفلک ثنا گردنی خودشو فروخته بود الکی ب شوهرش گفته بود گمشده منم ی مقدار گذاشتم روش بزور جورش کردیم ک شنبه بدیم ب یارو رضایت بده (من اینچیزارو ب شوهرم نمیگفتم تو دعوا میزد تو روم)



فرداش امین با اصرار گفت بیا بریم بیرون شک کردم ی خبری هست بعد از جلو خونه مبینا اینا ک رد میشدیم امین گفت کاش یسر ب نی نی بزنیم هرچی بهونه اوردم قبول نکرد(جمعه بود)خلاصه از پله ها ک رفتیم بالا امین جلوتر رفت یدفعه خم شد ی برگه رو برداشت گفت این ک ابلاغیه دادگاهه(همون لحظه فهمیدم اینا همه هماهنگی کثیف مبینا و امین بوده ک امینو خبر دار کنه ک چنین اتفاقی افتاده و من ازش پنهان کردم کثافت برگه رو گذاشته بود تو راه پله جلوی ورودی ) منم سریع از امین گرفتمش و گفتم ب تو چه بزارش سر جاش خلاصه رفتیم تو یکم مبینا پذیرایی کرد امین گفت براتون ابلاغیه اومده مبینا گفت ا کو؟؟؟ابلاغیه ی چی؟؟؟(جوری فیلم بازی میکردن دلم میخاست جفتشونو خفه کنم) منم بلند شدم گفتم پاشو بریم قراره خواهرات بیان خونه مامانت برم کمکمش غذا درست کنه و قضیه رو ختم کردم ی اخم حسابی هم ب مبینا کردم ک خر خودتی.خلاصه فردا ثنا رفته بود پولو داده بود رضایت طرفو گرفته بود.صبحش رفتم خونه مامانم مبینا اونجا بود خیلی از دستش عصبی بودم کل دیروز امین هی ب تیکه میگف خب ابلاغیهچی بوده تو خبر نداشتی منم وقتی مبینارو دیدم گفتم واقعا متاسف برات انقد جنست جلبه برگشت گفت وا برای چی گفتم فک کردی من خرم ابلاغیه رو گذاشتی سر راه شروع کرد قسم و قران(زیاد قسم الکی میخورد حتا رو قرانم زده بود الکی بعدها سهیل گفت) ک من چ میدونستم شما میاید بعدم صاحب خونه تحویل گرفته بود گذاشته بود تو راه پله ثنا هم ک خیلی زورش گرفته بود گف ببخشیدا ما خر نیستیم اولا ابلاغیه های دادگاهای کیفری ابلاغ حقیقی میشه (یعنی فقط ب خود شخص میدنش اونموقع هنوز سامانه ثنا نبود)دوما روز جمعه کسی ابلاغیه نمیاره.... ک دهنش باز موند و لال شد(والا بخدا مردم از دست خواهرشوهر ناجنس میکشن ما عروسمون شده بود بلوای زندگیمون)....

تو مرداد عروسی ثنا بود بمونه ک تو عروسی چ کرم هایی مبینا و امین ریختن و کلا تو ماشین اونا بودیم (ثنا قسم میخوره میگه الانم فیلممو میبینم قشنگ اشاره و اداهاشون مشخصه)



رفته بودیم ارایشگاه هممون امین اومد دنبالمون مادرشوهره جلبه منم از حرص هی تو تالار بمن میگفت چیه ارایشگره سیاهت کرده مبینا خوشگل شده ک لج منو دربیاره ....



تو کل عروسی بچشو داد بغل خالم یدقیقه هم ننشست(ما عروسی هامون مختلطه) امینم ب بهانه شاباش کردن کلی شاباشش کرد (سهیلم ک کوه غیرت)..... روز پاتختی هم از لج من کلا نشیته بود پیش مادرشوهرم پچه پچ میکرد و میخندیدن....





۷ روز بعد عروسی ثنا عروسی دختر داییم بود شب حنابندان تو حیاط رو بالکن فرش و مخده گذاشته بودن ک هرکی دوستداره بشینه تو حیاطم ارکستر بود برا رقص مبینا رفته بود نشسته بود بین مامانش و امین ......



اونشب و فردا شبشم موقع عروس گردانی کلی



کرم ریختن.فکر کنین ماشین بابای من خالی بود بعد همه ریخته بودیم تو ماشین سهیل هرکار میکردم امین نمیومد ماشین بابام (ثنا میگفت اخه بیاد با بابا عشق بازی کنه🤣🤣🤣🤣🤣🤣بابام سیبیلاش کلفته و ترسناکه عکسشو بعد میزارم)



عروسی ک تمام شد فرداش هی مبینا زنگ میزد ک پاتختی میای منم گفتم ن حوصله ندارم موهام خیلی بهم ریختس حوصله دوش و حمومم ندارم گفت خب پس منم میرم خونه مامانم.بلند شدم رفتم کتابخونه چند تا کتاب کرایه کنم(اونوقتا کتاب زیاد میخوندم)امین برد رسوندم بعدم گفت من با مصطفی(همین شوهره زهرا عروس همسایمون) میریم شهرستان ی کاری هست اونو ببینیم و بگیریمش ... تا شبم نمیام.منه خرم باور کردم .کتابخونه بودم ک زهرا زنگ زد ک سما کجایی بیا برامون تعریف کن عروسی چطوبوده گفتم والا کتابخونم بعد گفتم نهار میام خونتون(زیاد اتفاق میفتاد میرفتم شوهرامون باهم سرکار میرفتن)گفت نهارو شرمندم مصطفی خونس گفتم مگه با امین نرفتن شهرستان کار ببینن گفت ن بابا امین الان تو کوچه بود  رفت خونه خدا بدونه چ گندی میخاد بزنه(اینو با خنده گفت) منم سریع با ماشین برگشتم خونه کلید انداختم دیدم چفت درو از پشت انداخته (دوتا در داشتن هر کدوم تو ی کوچه)شیشه ها رفلکس بود سرمو چسبوندم دیدم از تو اینه روبرو تو راهرو امین با احتیاط خم شده نگاه میکنه ببینه کیه اشتباااااه کردم فقط عصبی شدم داد و بیداد کردم و درو کوبیدم رفتم از دره خونه مادرشوهرم برم تو ک امین تو خونه محکم گرفتم مادرشوهرم هاج و واج نگا میکرد ببینه چ خبره امین دره راهرو وسطو بست و منو محکم گرفت هرکی بود درو کشید و فرار کرد فقط لحظه ای ک امین منو گرفته بود مادرشوهرم ی لحظه دره راهرو وسطو باز کرد ی نگا کرد و برگشت ب امین گفت تف بروت(اون دقیقا دید کی بوده ولی هیچوقت بمن نگفت معلومه صد در صد پشت پسرشو بمن نمیده) وااای دیوانه شده بودم خودمو میزدم امینو میزدم اومدم طبقه بالا دیدم جامون هنوز وسط خونس فقط همینجوری زده بودش بغل دیوار صبح انقد هولم کرد ک نزاشت جمعش کنم .بماند ک چی بمن گذشت چند تا قرص خاب مال مادرشوهرمو خوردم و خابیدم ک یادم بره( بعدها زهرا قسم میخورد دیده ی زن چادری قد کوتاه دویده رو ب سمت پایین کوچه(مبینارو ندیده بود اصلا ولی نشانی های اونو میداد)) هرچی ب امین میگفتم کی بوده میگفت دوست میعاد بوده اومده در مورد میعاد صحبت کنه(میعاد زیاد سر براه نبود ولی بامعرفت و مشتی بود) میگفتم اگه اون بوده چطو لباسا و جای من تو خونه بوده چرا پشت درو انداخته بودی میگفت میخاستم میعاد یدفعه سر نرسه خلاصه ک زیر بار نرفت ک نرفت(از قدیم گفتن دزد نگرفته پادشاه)

خیلی روابطمون خراب شده بود جای خابمو ازون شب ازش جدا کردم بهش اجازه نمیدادم نزدیکم شه ازش متنفر بودم ولی کاری بود ک خودم کرده بودم نمیخاستم مبینا فک کنه بردهبا خودم لج کرده بودم فک میکردم طلاق بگیرم مبینا زن امین میشه(زهی خیال باطل مبینا کارش این بود و امینو فقط برا لاس زدن میخاست ....)اواخر شهریور ب خواهرم از طرف محل کارش هتل اپارتمان تو مشهد دادن قرار شد همگی بریم زیارت امین کلا گفت نمیام منم واقعا نیاز داشتم ب ارامش گفتم بهت ک نیاد دقیق روزی ک حاصر شدیم بریم یدفعه امینم گفت میام فقط فرقش این بود ایندفعه سهیل اینا ماشین نداشتن(برا پول پیش خونه فروخته بودن کلا ولخرج بودن)



ما با ماشین ثنا اینا رفتیم اونا با ماشین بابام اینا



اول رفتیم خونه ی خواهرم قم .شب همه خاستن برن زیارت من شدید پری بودم دلدرد گفتم نمیتونم بیام امین با مبینا و محمد امین و سهیل رفتن



ثنا و سحر و مامان و فرهادم باهم(فرهاد شوهر خواهرم بود) .اصلا دیگه برام مهم نبود امین و مبینا چ گوهی میخورن .(دیدین وقتی ی ادم کلی کتک میخوره اولش مقاومت میکنه بعد خسته میشه میشینه میگه بزار فقط بزننم اونجوری شده بودم.) رفتن و وقتی برگشتن امین ی انار سیاه کوچیک گذاشت تو دستم پرسیدم این چیه گفت از رو دیوار ی خونه چیدم منم دیدم قشنگه گذاشتمش تو ساکم.رفتیم مشهد دوتا هتل اپارتمان بهمون دادن زنونه و مردونه روزا همه میرفتن زیارت و بازار شبا هم دور هم امین و مبینا هم هی ب بهونه محمد امین بهم نزدیک میشدن.یشب من بالای تخت نشسته بودم مبینا داشت ساکشو مرتب میکرد یدفعه دیدم ی انار سیاه تو ساکشه دست بردم برش داشتم گفتم انار من پیش تو چکار میکنه گفت مال خودمه امین برام چیده دید حرفش بده حرفشو اصلاح کرد گف برا محمد امین چیده(اخه بچه ۳ ماهه چ میدونست انتر چیه) اتیش گرفتم



شبش با امین رفتیم حرم تو حیاط حرم با گریه قضیه انارو مطرح کردم اولش قسم و قران خورد بعد ک دید من همه چیو میدونم شروع کرد ب اعتراف ک تقصیر مبیناست و منو وسوسه میکنه و من هی میخام کات کنم هی تهدید میکنه ک همه چیو ب سما میگم(خدا بدونه چیا بینشون بود ک امین انقد میترسید) خلاصه با گریه و زاری تو حیاط حرم مثلا توبه کرد (زرششششک.مردا وقتی تو شرایط مچ گیری قرار میگیرن حاضرن هرکاری کنن فقط نجات پیدا کنن) برگشتیم هتل.یکم امین رفتارش بهتر شده بود زیاد طرف مبینا و محمد امین نمیرفت.وقتی برگشتیم قم.ی شب خواهرم صدام کرد بالا(خونشون دوبلکس بود اتاق بالا) و قسم خورد ک شوهرش دیده ک امین از بیرون اومده ی چیزی ک صافم بوده گذاشته رو اپن بعد ب مبینا اشاره زده مبینا رفته برداشتش گذاشته تو سوتینش.منم اتییییش گرفتم فهمیدم توبه و قسم دروغ بوده ب مامانم موضوعو گفتم مامانم مبینارو صدا کرد بالا و ازش پرسید اول منکر شد بعد گفت لواشک بوده ثنا هم گفت خب اگه لواشک بوده چرا قایمش کردی بعدم مگه چی بوده خب در حضور جمع بهت میداد.....(دیگه همه فهمیده بودن اینا باهمن)



قرار شد ما شب راه بیفتیم سمت شهر خودمون ک صب همه باید میرفتن سرکار من و ثنا و امین و فرهاد راه افتادیم مبینا هم گیر داده بود ک با ما بیاد ک ثنا بهش گفت جا نداریم (۲۰۶ هاچبکی داشتن) توم با بچه و ساک سختته و نیاوردیمش امین ازین موصوع خیلی زورش گرفت از ثنا هم متنفر بود دیگه بدتر همین باعث شد تو راه یچیزو بهونه کنه سی هزار منو فحش داد خووهرم و شوهرشم اصلا دخالت نکردن منم جوابشو ندادم ولی همونجا تو قم قسم خوردم حتما طلاقمو ازش بگیرم.تو راه کسی اصلا حرف نزد رسیدیم خونه امین ک دید تند رفته رفتارشو بهتر کرده بود ولی برام مهم نبود کماکان جامون جدا بود ک ب حالت تجاوز باهام رابطه گرفت ک بیشتر ازش متنفر شدم.فرداش رفتم سوغاتی های خانوادشو دادم و ب مادرشوهرم موضوع طلاق و مبینا رو گفتم(فکر نکنید مادرشوهرم خوب بودا انقد عوضی بود دختراش وقتی مبینارو میدیدن بهش اخم و تخم میکردن بخاطر من با دختراش دعوا میکرد ک احترام مبینارو بگیرید امین ناراحت میشه🙄🙄🙄🙄🙄😓😓😓😓😓خیلی سوسه و جلب بود ) اونم کلی نصیحت کرد ک میدانو خالی نکن و زندگیتو نگه دار گفتم مادر کدوم زندگی ریده شده ب شخصیت من بعد گفت پس مبینارو دعوت کن من باهاش حرف بزنم....

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز