اره منم کلا ازین رو ب اون رو شدم من خیلی بی خیال بودم ولی الان خودمم نعجب مکنم از رفتارام.
شوهرمن عاشق بچه بود یعنی عاشقا الان میگه خوبه خداروشکر ولی قبلا خیلی بدون تنش بودیم هرجا میخواستیم میرفتیم هرکار میخواستیم میکردیم یعنی ما جوری بودیم ک ساعت ۲شب میگفتیم بریم بام خیلی تفریح داشتیم الان با بچه نمیشه ک تازه من میتونم بچمم پیش مادرم بزارم اما دلم طاقت نمیاره ک ی عروسی بدون پسرم رفتم کوفتم شد برگشتم ن اونم ک بچه درو ببرم ن اونکه بدون اون برم در نتیجه نشستم تو خونه عمرمم به هدر میره
منم تو شهر غریبم عزیزم اما مثلا تا ۷ماهگیش مادرم اینا کلا پیشم بودن هی ما میرفتیم یا اونا اینجا بودن چون تک فرزندم مشکلی نداشتن بعدشم ک هر دوهفته میان میمونن من خواهرشوهرام پیشم هستن اما بچم نمیمونه پیش اونا مدام گریه میکنه ۲هفته ای مامانم اینا میان یکم میزارمش با مامانم باشه و خودمو شوهرم میریم خونه فامیلاش و اینا اما خونه برادرشوهرم تهرانه ی ساله ک نرفتم چون واقعا با بچه سخت بود بدون اونم ک دلم طاقت نمیاورد.من نتونستم زیاد از نوزادیش لذت ببرم بنظرم دچار افسردگی شده بودم الان دارم فیلماشو میبینم واقعا حسرت میخورم سعی میکنم بجاش الان براش جبران کنم اینکه زیادی از خودم میزنم
😂😂😂چیشده عزیزم خب نمیتونستم بیرونشون کنم ک تنها نوشونه اگه بگماز من بیشتر دوسش دارن دروغ نگفتم تازه پسرمم با اونا جورتره تا با من شوهرم بعضی وقتا میخنده میگه بچنون شد پسر مامان اینا ما بریم ی دختر واسه خودمون بیاریم.بابام نوزادی منو اصلا یادش نیست اما بیا ببین بچمو چجوری نگهداری میکنه حتی بهش شیرم میده میخوابوندش میبردش دستشویی مامانمم ک هیچی سنشونم کمه حوصله شو دارن😅