من ۲۶ سالمه سه سال و نیمه ازدواج کردم یه دختر سه ماهه دارم همسرم قبلا ازدواج کرده بود وقتی اومد خواستگاریه من فامیلمونه پسدایی بابام.قبل ازینکه ازدواج کنه من عاشقش بودم ولی خب وقتی ازدواج کرد دیگه نتونستم کاری کنم هر چند که بازم عاشقش بودم بعد از چند ماه زندگی با همسر سابقش کارشون به جدایی میکشه و میاد سراغ من ،من یه دختر خوشگلی هستم طبق گفته اطرافیان وگرنه من اعتماد به نفسم زیر زمینه خونمون تو سعادت آباد تهران پدرم معاون بودن تو دادگستری مادرم از یک خانواده اصیل و پولدار اینارو گفتم که بدونید شرایط خانوادگیم خیلی خوب بود از نظر ظاهری هم مشکلی نداشتم خودم هم دانشجوی هوافضا دانشگاه علوم تحقیقات خلاصه احساسم به عقلم غلبه کرد ج مثبت دادم اما دو سال بعد از عروسیم فهمیدم تو دامن چه گرگهایی افتادم البته بعد از حاملگیمشوهرم خیلی به مادرش وابستس خیلی فضول و دهن لقه به من میگه تو خودت چرا همه چیو به مامانت میگی وقتی باردار بودم بخاطر ویار شدیدم مونده بودم خونه مامانم سه ماهم بود با شوهرم دعوامون شد منم بهش پیام دادم که بعد ا بدنیا اومدن بچه طلاق میگیرم و کلی حرفای دیگه که تو به من اهمیت نمیدیو اینا توهین نکرده بودم اصلا شوهرم اینارو به مامانش نشون داده بود اونم تلفن تونشون قطع نشده بود که میخاست به من ز بزنه تمام حرفاشو شنیدم به شوهرم گفت حق نداری بری دنبالش بژار مثل سگ بمونه خونه مامانش ایشالا بمیره بلکه زددتر بمیره هنه میخان بمیرن میدونید چی خیییییییییییییلی روم فشار اورد این که بهم گفت میخاست نیاد به تو کور بود مگه😔😔😔خلاصه که خیلی خیلی خیلی حرفای بد زد ماهم بهشون گفتیم یه نیم ست گرفت اورد گفت غلط کردم اما همش فیلم بود چون بعدش اصلا رفتارش عوض نشد و با این کارش فقط میخاست دهن منو ببنده
هر کاری میکنم نمیتونم فراموش کنم حالم از شوهرم از مادرش بهم میخوره از شانس منم هفته پیش دخترم از رو مبل افتاد خدارو شکر الان حالش خوبه اما نگرانیه اون هم ولم نمیکنه نمیدونم چیکار کنم شدم یه افسرده که شوهرم هر دیقه تف میتدازه تو صورتم که شانسه منه زنه من باید افسرده بشه وقتی هم میگم شما کردید اصلا به هیج جاش نمیگیره میگه تو همین جوری بودی بخاطر وسواس بی اندازه مادرشوهرم منم وسواس فکری گرفتم شدم یه آدم ضعیف که تحنل هییییییییچ ناراحتیو نداره نه مرگو میخام نه زندگی شوهرمم نمیاد بریم مشاوره میگه من پول تدارم بدم تو بری تو باید خودت خودتو درمان کنی تو کم داری😔😔😔😔البته نا گفته نماند بعد از اون اتفاق منم هر از گاهی به مامانش توهین میکنم میگم مادرت دیوونس سالم نیست که واقعا هم همینه چون همه میشناسنش ولی ما گفتیم شاید بعد طلاق پسرش آدم بشه چون بی اندازه دخالت میکنه الانم هر روز ز میزنه به تیکه میگه بچه رو بذار رو مبل یذار رو مبلا😔😔😔اگه به بچم یه چیز شده باشه تا آخر عمر تف مبندازن رو صورتم خب من چه میدونستم اصلا یک لحظه فقط حواسم نبود به اندازه کافی خودم دارم خودپو میخورم دیشب خونشون بودیم دخترمو گرفته بغلش میگه برید گمشید بابا نتونستید منو نگه دارید اینم همسرم بهش گفت .گفت تو چرا به مامانت میگی خب من ازش کمک میخاستم
لعنت به این زندگی😔