از بچگیام یه عادت داشتم که
وامیستادم بالاسر تنگ ماهی مثل کسایی که اصول دین میپرسیدن
وامیستادم و
دید میزدم
ببینم کی میخواد چشاشو ببنده...
خسته ی خواب که میشدم مثل کسایی که بخوان یه کلاه شرعی بذارن سر قضیه...
میگفتم لابد امشب خوابش نمیگیره...
فرداش سمج تر از شب قبل باز می دیدم که دومرتبه نشد...
نشد اون چیزی که بود...
نشد اون چیزی که من میخواستم...
یه شب تا خود صبح پلک رو هم نذاشتم و نشستم و صاف صاف زل زدم تو جفت مردمک چشماش...
دیگه کم کم داشت یه وجب و نیم "شک" قمطره می بست رو سر و کول فکرام...
که مگه میشه!!!
صبرم که لبریز شد
مثل طلبکارا تق تق زدم تو شیشه...
بیچاره پولکاش سیخ شد به تنش و قد یه متر پرید هوا...
بعدشم که جا به جا سکته کرد و ولو شد رو آب...
بعدها فهمیدم ماهی ها چیزی به اسم پلک ندارن که بخوان ببندنش...
فقط خسته میشن
خسته هم که بشن دیگه حرکت نمیکنن...
فقط زل میزنن به یه نقطه...
یه چیزی مثل فکر کردن ما آدم بزرگ ها...
کاری که من کردم یه چیزی بود تو مایه های زورکی چیزی رو خواستن...
و خفه کردن آینده ای که میتونه باشه
و
چه بسا ما با درشت خواستنامون نمیخوایم
یا حداقل نمیذاریم...
ماهی یا آدمش فرقی نداره...
تو زندگی یه وقتایی هست که شوخی ورنمیداره...
یه وقتایی که باید کلاه عقل رو کشید رو سر
و
جایی واسه نشدن گذاشت...
#فرشته