بچه ها من خواب ديدم كه توي يه خونه اي هستم و دارم اشپزي ميكنم
يهو كلي مهمون برام مياد كه مامان خدا بيامرزمم بااونا اومده بود
بعد مامان گفت فاطمه يك كم خونه رو مرتب كن زشته
اومدم خونه رو مرتب كنم ديدم خونه خيلي بزرگه و تقريبا نيمه ساخته س طبقه هاي پايينش
داشتم سعي ميكردم مرتب كنم كه همش طلا و چيزاي خوب قديمي پيدا ميكردم كه مامان خريده بود
به مامان گفتم مامان اينجا اصن انگار گنج داري چقد همه رو همين وسط گذاشتي ، ولش كن الان هرچي بهم بريزيم بدتره همه چي گم ميشه بزار بعدا تميز ميكنيم .
بعد با صداي زنگ در از خواب پريدم و بشقابي كه واسه مامان حلوا خيرات كرده بودم رو اوردن جلوي در.